چهارشنبه ۰۹ آبان ۱۴۰۳ 30 October 2024
چهارشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۴:۳۸
کد خبر: ۶۵۱۴۰
گزارش میدانی خبرنگار فراز از انتقال زندانیان رجایی شهر

قزلحصار زندان سختی کشیده‌هاست!

قزلحصار زندان سختی کشیده‌هاست!
قزلحصار زندان سختی کشیده‌هاست اما زندانی رجایی شهر این چیزها رو تاب نمیاره!حتماً سختش خواهد بود که در اتاق چندتخته و زاغه و کف‌خوابی بگذرونه! زندانی مواد و زندانی شرارت نمی‌تونه با زندانی‌های دیگه بسازه!
نویسنده :
سمیه عبدالهی

سمیه عبدالهی

 

«از این ستون به آن ستون» از پل عابر رد می‌شوم از بلندای پل نوشته روی دیوار حواسم را می‌گیرد «وَمَنْ أَحْیَاهَا فَکَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعًا هر کس برای زنده نگه‌داشتن کسی تلاش کند و او را زنده بدارد گویی همه انسان‌ها را حیات بخشیده»

 

زندان و حکایت حبس و حکم هم برای تأدیب و هم برای احیا! از پله پایین می‌آیم وارد ندامتگاه و تشریفات ملاقات می‌شوم چند نفری منتظرند تا تاکسی بیاید و آنها را به بالای محوطه برساند. سربازهای زندان جمعیت قابل توجهی دارند عده‌ای از اونها نشسته‌اند و عده‌ای هم راه می‌رونداز یکی از سربازها می‌پرسم که از انتقالی رجایی شهر چه خبر می‌گوید اینجا نیستند اینجا مربوط به استان البرز است و زندانی‌ها بین قزلحصار و زندان مرکزی تهران تقسیم شدند. از او راجع به علت تخلیه می‌پرسم و می‌گوید «ما هم خبر نداریم اما چند احتمال موجود است یا موزه می‌شود یا فضای سبز و یا شهرک ساختمانی می‌شود»

 

به همراه سه نفر دیگر سوار تاکسی می‌شوم تا به سالن انتظار برای ملاقات به رسم کلافگیِ در حبس بودن عزیزان و البته خوشی دقایق دیدار در همان چند دقیقه هم مسیری با خانواده زندانی را حس می‌کنم! از خانم جوانی که کنارم نشسته بود می‌پرسم: برای کی اومدی؟

-همسرم

- معلومه برای شوهرت اومدی چون خیلی خوشگل کردی.

 

با بغض می‌خندد و می‌گوید‌: «دعا کن زود بیرون بیاد! سه ماهه که بخاطر درگیری با پلیس زندانی ست..»

 

راننده هم خانم جوانی ست که دوست داشتم بپرسم آیا زندانی داشته یا اتفاقی در این مسیر افتاده و کار می‌کند. از ماشین پیاده می‌شوم. ساختمان یک طبقه‌ای پیش رویم است که جمعیت منتظر رو در خودش جا داده و آن طرف فروشگاهی قرار دارد که از نوشته‌های روی اون می‌شود فهمید امکان خرید برای مددجویان در آن فراهم است. وارد ساختمان می‌شوم. از رجایی‌شهر می‌پرسم. باز پاسخ می‌گیرم اینجا نیستند و به قزلحصار منتقل شدند. فکر می‌کردم حداقل می‌توانم یک زندانی و خانواده زندانی را که بین ندامتگاه و رجایی شهر در عبور و مرور بوده پیدا کنم اما نشد.

 

از محوطه بیرون می‌آیم و دوباره تاکسی سوار می‌شوم و به خروجی ندامتگاه می‌رسم. آقایی که پسرش بیرون زندان منتظر بود صدایم می‌زند و می‌گوید بیا تا آنجا برسانیمت! با هم از جاده رد می‌شویم و آن طرف خیابان سوار پژو مشکی می‌شوم که راننده‌اش پسرش بود. مرد به پسرش می‌گوید: «این خانوم زندانی در قزلحصار دارد و اشتباهی ندامتگاه آمده» فکر می‌کنم وسط حرفش بپرم که برای گزارش آمدم و زندانی ندارم اما با خودم می‌گویم «حالا فکر کن زندانی داری چه فرقی با این مرد خوب و بااخلاق که اتفاقی حالا زندانی هم دارد داری که می‌خواهی بگویی زندانی ندارم!»

 

1678258_119

 

جلوی قزلحصار پیاده می‌شوم و با تشکر و خنده و دعا از آن دو نفر خداحافظی کردم! از پل عابر که قسمتی از آن حصار و میله نداشت رد می‌شوم و در حالی که خیلی می‌ترسم فکر می‌کنم هفته‌ای یک بار بسیاری از خانواده‌ها برای ملاقات عزیزانشان از این پل رد می‌شوند و چقدر خطرناک است!

 

وارد بخش ملاقات زندان قزل حصار میشوم. مادری پیر در حال خروج است. بهش سلام می‌کنم. پاسخ می‌دهد و بدون اینکه بپرسم می‌گوید «پسرم اینجاست اما امروز روز ملاقات نبود سند آورده‌ام که وثیقه بماند اما گفتند چهارشنبه بیا»

 

این تشریفات را بلد نیستم که سند را کجا باید داد. فکر می‌کردم اول باید دادگاه تایید کند. خداحافظی می‌کنم و وارد ساختمان می‌شوم. در ساختمان اول، مردی میانسال به همراه یک سرباز جوان ایستاده‌اند. از رجایی شهر می‌پرسم، می‌گویند اینجایند اما ملاقات ندارند چون هنوز اسمشان در سیستم نیست. می‌پرسم کدام جرایم اینجایند. یکی از آنها می‌گوید نمی‌دانم، می‌توانی از راهرو کنار بپرسی. چند قدمی که می‌روم صدایم می‌کند که کیف و موبایل را بده. کیف و موبایل راتحویل می‌دهم و باز صدا می‌زند که کلید را بگیر. کلید کمدی که مربوط به وسایلم بود را می‌گیرم و به طرف سالن دیگر راه می‌افتم. خنک است و بزرگ. چند نفر منتظرند مرد و زن و بچه و همه خانواده! چند خانم آنجا پشت پیشخوانند و یک آقا. خانم‌ها جواب نمی‌دهند. از آقا می‌پرسم و می‌گوید «هنوز اسم‌ها مشخص نیست هفته دیگه بیا » دوباره می‌پرسم کدام متهمین اینجایند می‌گوید «هیچ چیز در سیستم نیست نمیتونم اطلاعات غلط بدم» تشکر می‌کنم و باز ساعت ملاقات را می‌پرسم و بیرون می‌آیم!

 

بیرون زندان سوار تاکسی می‌شوم مرد جوانی جلو ماشین کنار راننده نشسته بود زندانی در رفت و آمد بود، می‌گفت این نقل و انتقال چهار هفته طول کشید. می‌گفت از هشتاد و شش در حبس‌های مدت دار بوده و کاملاً با فضای زندان آشناست. گفت سالن سه را تخلیه کردند و همه عوامل، از فروش و بهداری و مددجو را به اینجا انتقال دادند. تعریف می‌کرد که در ماه‌های اخیر اتاق‌ها، چطور خالی شده، تخت‌ها بیرون برده شده و سیم پیچی و ایمن‌سازی مضاعف انجام شده. می‌گوید «قزلحصار زندان سختی کشیده‌هاست اما زندانی رجایی شهر این چیزها رو تاب نمیاره!حتماً سختش خواهد بود که در اتاق چندتخته و زاغه و کف‌خوابی بگذرونه!» از احوال زندان می‌پرسم و مرد از گرانی میوه و کمبود لباس و خیلی چیزها می‌گوید و باز تأکید می‌کند که زندان رجایی شهر زندان راحت‌تری بود؛ اما من قزل‌حصار را دوست دارم! می‌پرسم نمی‌دانی چرا زندان تخلیه و منتقل شد؟ می‌گوید: «والا حرف و نقل زیاد است اما گویی وارث زمین از آن سر دنیا پیدایش شده» گفتم؛ یعنی این سال‌ها نبوده پاسخ داد: «نمی دونم لابد اومده اذیت کنه» با خودم فکر می‌کنم حتماً بازار شایعه در این مقال گرم است! بعد از اینکه به مقصد رسیدیم از آن مرد باز می‌پرسم به نظرت تو زندان اختلاف هم پیش میاد بعد از این جابه‌جایی؟ با اطمینان می‌گوید: «حتماً!زندانی مواد و زندانی شرارت نمی‌تونه با زندانی‌های دیگه بسازه!»

 

فکر کردم دوباره به «رجایی شهر بروم» و باز از مردم پرس‌وجو کنم. سوار تاکسی دیگری می‌شوم و یک‌راست به سمت گوهردشت و رجایی شهر حرکت می‌کنم. رادیو ماشین گزارش دارد از همان زندان و اهالی مصاحبه‌شونده‌ها همه ابراز خوشحالی می‌کردند و همه از تخلیه زندان رضایت داشتند. یکی، از خلوتی احتمالی بعد از این که به قول خودش «بعضی روزها از «مؤذن» به آن طرف بسته می‌شد و امکان تردد نبود» می‌گفت و دیگری از راحتی سیستم ارتباطی موبایل که به‌خاطر مجاورت زندان همیشه اختلال داشته. همه به نحوی خوشحال بودند. صدای آنها از رادیو البته این را می‌گفت!

 

به زندان رجایی شهر رسیدم از ماشین پیاده می‌شوم و پرس‌وجو را آغاز می‌کنم. دو نفر از کسبه خوشحال بودند چرا که منطقه را خالی از زندانی و اطرافیان و ملاقاتی او می‌دیدند و انگار خودشان از زندان آزاد شده بودند! دیگری می‌گفت «خانواده اشرار به‌خاطر سهولت رفت‌وآمد اینجا خانه می‌گرفتند و امنیت و سلامت منطقه رو به خطر می‌انداختند» دکه روزنامه‌فروشی آنجا بود. از جوان فروشنده می‌پرسم وقتی زندان اینجا بود چطور بود؟ مرد جوان می‌گوید «سخت بود! دوشنبه و سه‌شنبه اعدامی داشتند. خانواده‌ها ضجه می‌زدند! تماشای خانواده عزادار اعدامی سخت و ناراحت‌کننده بود خوب شد زندان رفت از اینجا»...

 

مدرسه‌ای غیردولتی و پسرانه آنجا است. از پدر یکی از دانش‌آموزان می‌پرسم که فکر می‌کنید بعد از انتقال چطور می‌شود؟ شانه‌ای تکان داد و گفت «هیچی، هیچی نمی‌شود» وارد مدرسه می‌شوم. از خانمی که بچه‌ها را بدرقه می‌کند می‌پرسم همسایگی زندان چطور بود؟ می‌گوید: «بد نبود بیست و چند ساله اینجام و چیز خطرناکی ندیدم»

 

از مدرسه بیرون می‌آیم و باز از کاسبی دیگر می‌پرسم می‌گوید «به نظرم منطقه بدتر میشه اگه بخوان شهرک بسازند جمعیت به اینجا گسیل میشه و خلوتی اینجا از بین می‌ره» حرف تازه‌ای بود! نگاه متفاوت که عمران آنجا را خطری برای آسودگی خود و همسایه‌ها می‌دانست؛ حتی اگر جای قبلی زندان و اندرزگاه باشد.

 

آخرین بار به برج زندان نگاه می‌کنم و از دیوارها عکس می‌گیرم؛ و به این فکر می‌کنم از این ستون به آن ستون رفتن حتماً برای بسیاری از زندانیان پیام و خیری داشته...

 

ارسال نظر
captcha
captcha
پربازدیدترین ویدیوها
  • تازه‌ها
  • پربازدیدها
پیشنهاد سردبیر
زندگی