مهسا امرآبادی
هنگامی که در بزرگ آهنی باز شد، نگاهی به آسمان تفتیده بامداد ۲۴ خرداد انداحتم و فکر کردم دیگر کی میتوانم آزادانه به آسمان نگاه کنم. هوا هنوز تاریک بود و برای نخستین بار به عنوان زندانی به زندان بزرگ اوین یا بهتر بگویم، ندامتگاه اوین گام گذاشتم.
تجربه زندان به ویژه اولین بار بسیار عجیب و آمیخته با احساسهای متناقض است. از خانه و دوستان و بستگان جدا میشوی و یکباره خود را در بین غریبههایی میبینی که هیچ آشنایی با آنها نداری اما آنها به مثابه دشمن به تو مینگرند و غریبهها تبدیل به خصم میشوند.
از دنیایی پر از هیایو پرت میشوی به دنیایی پر از سکون و در عین حال پویا، از محیطی آشنا به محیطی غریبه اما به شدت هم شناسا. نمیدانی چه در انتظارت است و فکرش را هم نمیکنی چقدر سرنوشتت میتواند تغییر کند.
ساعت ۴ بامداد ۲۴ خرداد سال ۸۸ و پس از انتخابات مناقشه برانگیز ریاست جمهوری دهم نقطه عطف زندگی من بود. در آهنی بزرگ باز شد و زندان من را در خود بلعید. پس از گذراندن روال معمول زندان و کمی هم معطلی برای هماهنگیهای مرسوم، به انفرادی بند عمومی زندان اوین منتقل شدم. آن زمان هنوز بند زنان اوین برقرار بود و زنانی با جرایم مختلف در این زندان نگهداری میشدند.
نمیدانم مساله چه بود که از همان ابتدا به بند امنیتی ۲۰۹ منتقل نشدم. شاید نگهبانان آنجا خواب بودند و ترجیح دادند در آن روزهای شلوغ و پر ازماجرا خواب نگهبانان ۲۰۹ را برهم نزنند. به بند عمومی بند نسوان وارد شدم. از کریدور گذشتم و نگهبانان آنجا من را به زنی دیگر تحویل دادند. زنی با موهای بلوندی که با کلیپس مرتبشان کرده بود، لباسی شیک و چهرهای زیبا. نشناختم! از اتهامم پرسید و بیحوصله پاسخ دادم روزنامهنگارم. گفت زندانیهای تازه ورود را باید بگردم. نامم را پرسید و خیلی فرمالیته و نمایشی شروع به بازرسی بدنی کرد. خیره به او نگاه میکردم و متعجب از این نگهبان خوشپوش و خوش برخورد تا معما را برایم حل کرد.
وکیل بند بود. (وکیل بند به فردی گفته میشود که برای ارتباط زندانیها با زندانبان انتخاب میشود)
- من را شناختی؟
چه انتظاری از من داشت! در میانهی نگرانی و بهت و ترس چطور باید او را میشناختم!
-شهلا جاهد هستم.
برق و ترس و نگرانی از سرم پرید و در همان لحظه برق زندان که هیچ وقت قطع نمیشود، قطع شد. کمی ترسیدم. در تاریکی مطلق بود و با کسی که متهم به قتل است تنها بودم.
خودم را جمع و جور کردم. فکر کردم این تنها فرصتی است که میتوانم جاهد را ببینم. شهلا جاهد را همه میشناختند. از پروندهاش پرسیدم و گفت میدانم که اعدام نمیشوم. پروندهام را طولانی میکنند تا ناصر رضایت بگیرد.
از اوضاع بیرون پرسید و برایش کمی توضیح دادم و شمارهای از خانوادهام گرفت و گفت: «اگر اینجا ماندگار شدی و چیزی خواستی صدایم کن. اینجا زورم میرسه» در سلول را بست و رفت.
این اولین و آخرین باری بود که شهلا جاهد متهم یکی از جنجالیترین پروندههای جنایی ایران را دیدم. اما به همین ختم نشد.
شهلا جاهد زنی پر از هیاهو، حاشیه و جسارت بود که حتی تا سالها بعد از اعدامش هم حرفش در بین نه تنها زندانیان که در بین نگهبانان هم بود.
او در چشم ما قربانی بود. قربانی عشق خودآزار و دگرآزارش به مردی که دو زن به پایش فدا شدند. اما همبندیهایش نظری دیگر داشتند.
داستان من با جاهد به آن دیدار ختم نشد. داستان من با جاهد تا بعد از اعدامش هم کش داشت. همبندیاش در بند عمومی اوین، همسفره من در بند زنان سیاسی اوین بود و در روزهای کشدار زندان از خاطراتش با شهلا میگفت. اینکه او بازیچه دست برخی از مسئولین وقت زندان شد. اینکه چند «موادی» با حکم ۵ سال آمدند و شهلا باعث حکم اعدامشان شد. اینکه دختران زیبا و بیکسوکار چگونه بازیچه دست شهلا و ... شدند. اینکه شهلا چقدر با «سیاسیا» خوب بود و سعی در کمک به آنها داشت. اینکه پس از اعدامش «موادیها» در بند شیرینی پخش و پایکوبی کردند.
روزهای بلند زندان و عادت به مصاحبه باعث میشد بیشتر و بیشتر از خاطراتش با شهلا بپرسم.
تعریف میکرد: «دل خوشی از شهلا هیچ وقت نداشتم. دوست داشت به «سیاسیا» نزدیک باشد که هوایش را بیرون از زندان داشته باشند و اتفاقاً برایش خوب بود. همه روزنامهها تیتر با عکس بزرگ از او میزدند و پایش در زندان سفتتر میشد. اما میان بقیه زندانیها اصلاً طرفداری نداشت. کارهای کثیفی کرد تا اعدامش را عقب بندازد. شب آخر که برای اجرا صدایش کردند، موهایش را رنگ، ابروهایش را مرتب کرد و بند انداخت. آرایش کرد و بهترین لباسش را پوشید. اتاق به اتاق شیرینی پخش کرد و حلالیت طلبید. میگفت فردا آزاد میشوم و کنار عشقم میروم. دوران زندان تمام شد...»
میتوان حدس زد که شب پیش از اجرای حکم «ناصرش» پشت تلفن چه به او گفته بود که اینقدر شاد و خوشخیال به دنبال «چیتانپیتان» کردن خودش بود. تا به حال کسی را دیده یا از کسی شنیدهاید که برای اجرای حکم بخوانندش و شاد باشد و پر از امید برای زندگی؟
باز هم داستان من با جاهد به همینجا ختم نمیشود.
خانم … نگهبان بند وقتی حوصلهاش سر میرفت یا شاید هم برای نشان دادن دوستی، با ما همکلام میشد.
خانم … نگهبانی بود که شهلا را برای اجرای حکم به پای چوبه دار بوده بود. از گریههای نگهبانان پای چوبه دار تعریف میکرد.
هرچقدر شهلا در بین زندانیان جرایم غیر سیاسی منفور بود، در بین نگهبانان مطلوب بود.
خانم نگهبان میگفت صبح زود که شهلا را برای اجرا حکم میبردیم، خواهش کردیم، با گریه و زاری التماسش کردیم که از خانواده سحرخیزان عذرخواهی کند. نکرد! معتقد بود ناصر رضایتشان را گرفته و نیازی به عجز و لابه نیست. باور داشت! به ناصر باور عجیب و عمیقی داشت.
با گردنی برافراشته و غرور راه میرفت. وقتی از ناصر درباره بخشش یا اعدام پرسیدند و پاسخ ناصر اعدام بود، شهلا فروریخت. شهلا زمان اعدام کشته نشد، وقتی مُرد که «ناصرش» خواستار اعدامش شد. پاهایش لرزید، زانوهایش سست شد و فرو ریخت. تاکنون فروریختن انسان را دیدهاید؟ به چشم میبینی کمر کسی خم میشود، زانوهایش دیگر تحمل وزن بدن را ندارند و فرو میریزد. توگویی از درون انسان چیزی بیرون میآید که نامش را میتوان «جان» گذاشت. «جان» شهلا هم همان لحظه از بدنش بیرون آمد و روحش بعد از اعدام!
بقیه و جزییاتش بماند برای دورانی بهتر! جزییاتی رعبانگیز و البته احتمالاً تکراری که از چشمها دور است و در اذهان ماندگار! از آن دست جزییاتی که بسیاری از آن مطلع هستند اما فعلاً زمان مناسبی برای عنوان کردنش نیست.
شهلا جاهد تنها، قربانی ناصر نبود. او قربانی مسئولین وقت زندان اوین هم بود. شاید هم میتوان او را نمونهای از فردی نامید که قدرت رسانه را بیش از حد باور کرد. کسی که صدر اخبار بودنش را حاشیه امنی برای خودش تعریف کرده بود.
میتوان او را اول قربانی عشق بیمنطقش و بعد قربانی ناصر، مسئولین زندان و رسانه نامید.
تابستان ۸۸ بعد از ۷۵ روز از بند امنیتی زندان اوین آزاد شدم. مادرم پرسید چگونه توانستی خبر بدهی که اوین هستی؟
گیج و مبهوت نگاهش کردم.
- تا دو هفته زندان قبول نمیکرد آنجا هستی و نامت در بین زندانیان اوین نبود. همان روز اول بازداشتت زنی زنگ زد و گفت به اوین منتقل شدهای و خیالمان کمی راحت شد.
ممنونم شهلا!
ویدیو:
مرز حریم خصوصی و عرصه عمومی کجاست؟
اینفوگرافیک