سرِ شب در اهواز خبری نبود. از کسی شنیدم سوسنگرد شلوغ است؛ مرکز شهرستان دشتآزادگان، شهری که رودخانه کرخه از آن میگذرد و پیشه بیشتر مردمانش وابسته به کشاورزی است. در روزهای گذشته بیآبی، این شهر را هم دستخوش ناآرامی کرده بود. ورودی شهر، دکه چای و قهوهخانهای بود. ایستادیم که چیزی بخوریم و نفسی تازه کنیم. همانجا بود که مزه «دَله» را چشیدم و با معنی غلیظ و تلخ آشنا شدم. چند جوان روی مبلهای زهوار در رفته جلوی دکه نشسته بودند و سرشان توی گوشی بود. پرسیدم: «مگه اینترنت قطع نیست؟» یکیشان بیآنکه سرش را از گوشی بلند کند جواب داد: «با ایرانسل و همراه اول فقط میشه رفت تو دیوار! ولی رایتل وصله!» یکی گفت اهواز شلوغ شده و سریع گِردش کردیم...
مرا با نام خودت صدا کن!
اینجا غربیترین محله اهواز در غرب کارون است. پیش از انقلاب نام رسمیاش «دایره» بوده و حالا «کوی علوی». مردم اما اگر نام مکانها با واقعیت و ذهنیتشان منطبق نباشد برایشان نامهای بامسما درست میکنند و سر زبان میاندازند. اینجا پیش از انقلاب فقیر بود و پس از انقلاب فقیر ماند. این محله پیش از انقلاب آب لولهکشی نداشت. مردم کمکم برای تامین آب آشامیدنی خود به یک فکر بکر رسیدند؛ هرکس از خانه خودش تا نزدیکترین لوله آب، شلنگی کشید. شلنگها رفته رفته آنقدر زیاد شدند که تمام کوچهها را پر کردند. این شد که هرکس وارد این محله میشد بیاختیار میفهمید نام درستش چیست: «شلنگآباد!» بله! در خوزستان همه چیز مستقیم یا غیرمستقیم به آب ربط پیدا میکند.
حالا در کوچههای شلنگآباد، دیگر خبری از شلنگ نیست و خانهها لولهکشی دارند. مشکل آب و فقر اما همچنان سرجای خودش است برای همین چیز زیادی تغییر نکرده و شلنگآباد همچنان شلنگآباد است.
بچههای ۶۰ متری فراهانی
در فیلمی که از اینترنت دیدم، چند جوانانِ کم سن و سال، وسط یک خیابان آتش روشن کرده بودند و صدای شلیک ممتد گلوله میآمد. دلم آشوب است که کسی کشته نشده باشد. اولِ شلنگآباد مامور ایستاده. با چراغ قوه، درون خودروها نور می اندازند و اگر به کسی مشکوک بشوند پیادهاش میکنند و خودرو را میگردند. نگاهی به ما میاندازند و اجازه عبور میدهند. کمی جلوتر وانتهای بزرگ یگانویژه هستند. جلوی بعضیشان چیزی شبیه بیلِ لودر نصب شده که به کار پاک و باز کردن خیابان میآید. مامورها با لباس سیاه ضد شورش، کنار دیواری ایستاده، نشسته یا قدم میزنند. از آنها که رد بشویم، ۶۰ متری فراهانی شروع میشود. با اینکه هنوز یکی دو ساعتی بیشتر از تاریک شدن هوا نگذشته و تازه سر شب است، تقریبن همه مغازهها بسته و خیابان سوت و کور است. فقط تک و توکی چراغ روشن است که جلوتر میرویم معلوم میشود خوار و بار فروشی است. وسط خیابان، گُله به گُله، آشغال کوت شده و بوی تند زباله، بینی را میآزارد. به چهار راه کوچکی میرسیم که آنطور که از ظاهرش پیداست، محل اصلی درگیری بوده است.
نبش چهار راه، ساختمان نیمهکارهای است که بخشی از آجرهای آن، وسط خیابان به فاصله دور و نزدیک پخش است. معلوم است کسانی از این آجرها برای بستن خیابان و پرتاب کردن استفاده کردهاند. تلاش میکنم جلب توجه نکنم، در عین حال یکی دو بار در طول و عرض خیابان پیاده بالا و پایین میروم. دنبال کسی هستم که بتوانم با او سر صحبت را باز کنم و بفهمم اینجا دقیقن چه اتفاقی افتاده. آدم زیادی توی خیابان نیست. رهگذران شتابان، تک و توک رد میشوند و فرصت گفتگو فراهم نمیشود. عاقبت، نورِ چراغِ روشنِ یک مغازه توجهم را جلب میکند. بر میگردم سمت احمد که توی ماشین نشسته و منتظر است؛ «بیا بریم نوشابهای، آبمیوهای چیزی بخوریم، پرس و جو هم بکنیم ببنیم چه شده»
- چهار پنج تا بچه شلوغ کردند، همینجا تایر آتیش زدند و سنگ پرتاب میکردند که یه دفعه یگان ویژه سر میرسه و تیراندازی شدیدی میشه. من خودم اینجا بودم خواستم مغازه را ببندم، یعنی نتونستم! رفتم داخل مغازه تا نیم ساعت گذشت یه کم آروم که شد آمدم بیرون. اصلن مهلت نشد مغازه را ببندم!
این را مغازهدار جوان به عربی به احمد میگوید و احمد برایم ترجمه میکند. مغازهدار میگوید در این اتفاق کسی کشته یا زخمی نشده. نفس راحتی میکشم. حدس میزنیم تیرها مشقی بوده چون هر چه چشم میگردانیم، با آن همه سرو صدا، نه جای گلوله روی در و دیوار پیدا میشود نه مَرمی فشنگ.
در حسرت سطل آشغال
دایره، شلنگآباد یا کوی علوی؛ اسمش را هر چه دوست دارید بگذارید، در این محله پس از یک ساعت گشت و گذار در کوچه پس کوچهها، این بیش از همه برایم عجیب بود که اینجا محض رضای خدا حتا یک دانه سطل آشغال شهرداری هم پیدا نمیشود. زبالهها همه جا وسط کوچه و خیابان کوت شده و بویشان، با بوی تند فاضلاب آمیخته و از بینی تامغز سرت نفوذ میکند.
سه سال پیش، زمانی که آن بارندگی معروف رخ داد، شلنگآباد شبیه تالاب شد. شهرداری، آبفا و سایر نهادهای مسوول همه میدانستند که بارندگی شدیدی در پیش است و قول داده بودند جلوی سیل و آبگرفتگی را بگیرند اما به قولشان عمل نکردند. خوزستان معدن طلای فوتبال ایران است و شلنگآباد یکی از رگههای ارزشمند این معدن. اینجا نزدیک ۲ هزار کودک و نوجوان و جوان در زمینهای خاکی پا به توپ هستند اما حالا زمینهای خاکی و این محله، روز به روز، به شهر رو به گسترش بیشتر میچسبد و تبدیل به لقمه چربی برای زمینخواران شده است. رئیس شورای ورزش محلات اهواز که خواستار حفط این زمینهاست میگوید: «کسی از حق ما دفاع نمیکند. از تمام مسئولان درخواست دارم که به این موضوع ورود کنند، اگر نمیتوانند هم به ما بگویند تا تکلیف را بدانیم.»
غلیظ مثل کارون
اینجا همه چیز غلیظ است. غلیظ و بیشتر وقتها تلخ. معنی غلیظ و تلخ را تا بچههای روستای قلعهکنعان و شلنگآباد را ندیده باشی نمیفهمی. بچههایی که بستن جاده و خیابان برایشان جای بازیهای کودکانه را گرفته است. بچههایی که بی آنکه کودکی کرده باشند، به درون بازی آدم بزرگها پرتاب شدهاند. هر چه آب کمتر بشود و بچهها کمتر بازی کنند، کارون بیشتر با گِل سرشته میشود و غلیط و غلیظتر خواهد شد. حتا غلیظتر و تلختر از «دَله قهوه»...
ویدیو:
سرنوشت دختر علوم تحقیقات
در دارالخلافه با بهزاد یعقوبی
مرز حریم خصوصی و عرصه عمومی کجاست؟