سحر مغانکی
آغاز دههی هفتاد بود که مهمان خانههایِمان شد. آن سالهایی که میخواندیم و مشق میکردیم: «بابا آب داد. بابا نان داد.» درحالیکه در بسیاری از خانههای این خاک، در نبودِ "بابا"های قهرمان، چراغِ دلِ بسیاری از کودکان خاموش شده بود. سالهایی که "هستی" از "نیستی"، وجود یافت. سالهای رنج، سالهای درد، سالهای فقدان. فقدانِ «بابا»، فقدانِ آبادیهای آباد، فقدانِ خانههایی با سقفِ امن، فقدانِ تلویزیونهای رنگی با کارتونهای شاد برای کودکان. بله! در میانِ انبوهِ فقدانها بود که آقای مجری با پسرک کلاهقرمزیاش مهمانِ دلهای نهچندان شادِ کودکانِ آن روزها شد تا شاید اندکی پُر کند این انبوهِ فقدانها را. پسرکی که بعدها فهمیدیم او هم بهمانند بسیاری از فرزندانِ این دیار چراغِ دلش در نبودِ «بابا» خاموش است. پسرکی که به عشقِ آقای مجری راهیِ "تهرون" شده بود تا کودکیکردن را به "بچههای توی خونه" یاد دهد. پسرکی که اگر دستی نبود برای گرداندنش و یا صدایی نبود برای حرفزدنش، تنها یک عروسکِ بیجان بود، مناسب برای گوشهای از اتاق کودک. همین عروسک در آن روزها که حتی کارتونهای وارداتی هم بوی غم میدادند و چیزی بیش از یک مرثیه برای فقدانِ مادر (نشانی از مامِ وطن) نبودند، به ما، کودکانِ آن روز آموخت: فارغ از تمامِ غصههای بزرگترها کودکی کنیم و آتش بسوزانیم، بیآنکه نگرانِ توصیههای آقای مجری باشیم. و اما آقای مجری! یک مردِ ایرانیِ سنتی که میکوشید نه ایرانی بودن را فراموش کند و نه معاصر بودن. او درعینحال که به تمامِ قواعدِ تربیتی کودکان آگاه بود، تلاش میکرد یک پدر ایرانی باشد که به همان اندازه که از شیطنتهای کلاهقرمزی (بچهی بد) به ستوه میآمد همیشه شرمسارِ مسئولیتپذیری بیپایانِ پسرخالهی قصه (بچهی خوب) باشد. پدری که ممکن بود گاهی عصبانی شود، برای تنبیهِ کلاهقرمزی قهر کند و یا بهوقت مهربانی، با همانِ شرمِ ویژهی "بابا"های ایرانی، محبتش را بروز دهد.
سالها گذشت و آقای مجری وقتی از بزرگشدنِ «بچههای توی خونه» خیالش راحت شد، کمتر به برنامهسازی برای کودکان پرداخت و بیشتر مشغولِ دنیای بزرگترها شد؛ تا اینکه در سالِ ۸۷ خبر آمد که قرار است نوروزِ ۸۸، آقای مجری و عروسکهایش، در قالب مجموعهای ۱۳قسمتی، بار دیگر مهمانِ خانههای کودکانِ دیروز و جوانانِ امروز شوند. سالِ ۸۸! سالی که همه میدانستیم روزهای پُرتلاطمی در پیش است. سالی پُرالتهاب که ما کودکانِ دیروز، قرار داشتیم بهمانندِ پدرانمان حماسهای نو از جنسِ خودمان، رقم بزنیم. سالی که از همان آغاز دلهایمان آشوب بود برای فردایی نامعلوم و شاید سیاه! گویا آقای مجری اینبار هم آمده بود آرامِمان کند تا امیدوارتر از همیشه، بایستیم در برابرِ آن دیوِ سیاهِ نیرنگوفریب. نوروزِ ۸۸ با مجموعهی کلاهقرمزی و رفقایش سپری شد اما هیچیک از ما تنها به آن نوروز اکتفا نکردیم و در تمامِ طول سال بارهاوبارها به تماشای این مجموعه نشستیم. در روزهایی که حماسهیِمان رنگ خون گرفت و رهبری که با نام کوچک صدایش میکردیم، عاقبتش "حصر" شد، تنها دلسوزیهای پدرانهی آقای مجری و دلمشغولیهای کودکانهی عروسکهایش، ما را به آینده امیدوار میکرد. آقای مجری که دریافته بود فرزندانش بار دیگر به دلگرمیهای او نیاز دارند، نوروزهای بعد هم آمد؛ هربار با عروسکهای بیشتر که هر کدام نمایندهی شخصیتی در دنیای واقعی بودند. آقای مجری باز هم برای نسلِ ما برنامه ساخت. برای نسلی که بهتازگی به دنیای "بزرگتر"ها قدم گذاشته بودند و در این دنیای پُرآشوب گیجوسرگردان بودند.
در تمامِ این نوروزها آقای مجری و عروسکهایش مدام با تهدیدِ عدمِ پخشِ جُنگِ نوروزیِ کلاهقرمزی از سوی صداوسیما مواجه بودند تا اینکه بالاخره در نوروزِ ۹۸ نمایشِ این مجموعه برای همیشه متوقف شد و ما ماندیموتماشای تکرارِ مجموعههای پیشین.
اما همانطور که پیشتر اشاره کردم، آقای مجری از آن پدرهای سنتیِ ایرانیست که تا روزی که زنده است نهتنها دست از تربیتِ فرزندان برنمیدارد بلکه همواره پشتوپناه آنهاست. در آستانهی قرنِ جدید بودیم که خبرِ پخشِ مجموعهای تازه از ایرج طهماسب، در فضای مجازی منتشر شد. باز هم بهسان دوران کودکی ذوق کردیم. میدانستیم اینبار هم آقای مجری برای نسل ما، که حالا در دههی سوم و چهارم هستیم، تدارکِ برنامهی تازهاش را میبیند. در جُنگ تازه دیگر خبری از کلاهقرمزی و رفقایش نبود، چراکه صداوسیما طبق روالِ معمولش که خود را مالکِ تمام امور معنوی این مردم میداند، اینبار هم مالکیتِ معنوی عروسکهای آقای مجری را از آنِ خود کرد تا برای همیشه این عروسکها در گوشهای از انبار این سازمان خاموش بمانند.
در نبودِ کلاهقرمزی، عنوان برنامهی جدید آقای مجری، "مهمونی" است. مجموعهای که هفتهای یکبار از شبکه خانگی منتشر میشود با ترکیبی از عروسکها و بازیگران. عروسکهایی که هر کدام با شخصیتپردازی دقیق و درست، میتوانند نمایندهی گروهی از نسلِ دههی شصت باشند: شخصیتِ "دیجی" و "شاباش" که ما را به یاد تمام کسانی میاندازند که در آرزوی خوانندهشدن مو سفید میکنند اما موفق به تولید اثری فاخر نمیشوند و در نهایت تنها در عروسیها و مهمانیها، محبوب قلبها هستند؛ عروسکِ "کته" که مانند بسیاری از دخترانِ دههی شصت باور دارد که بالاخره روزی شاهزادهای با اسب سفید میآید و او را به خانهی بخت میبرد؛ و یا شخصیتِ "قیمه"! که یادگاریست از یادِ تمامِ مادربزرگهای شیرینسخن که قند در دلِمان آب میکند وقتی قربانصدقهی "طهماسب جانش" میرود؛ شخصیتِ "پشه"! که درستترین و ملموسترین عروسکِ آقای مجری است. پشهای که قوتِ غالبش "خون" است. خونِ انسانی! و با هر بار مکیدنِ خون، در قالبِ شخصیتِ آن فرد قرار میگیرد و تمامِ اعمال، احساسات و عواطفِ انسانیِ او را، همراه با خونش جذب میکند. روزی نقالی را نیش میزند و شاهنامه میخواند، روزی دگر خونِ جوانِ عاشقپیشهی شکستخوردهای را میمَکد و برای یارِ هرگز نداشتهای که ترکش کرده، نالهوفغان سر میدهد! اشارهای دقیق به تاثیر روابط خونی بر شکلگیری شخصیتِ انسان؛ و در نهایت شخصیت "بچه"! که کودککار است و بیشاز نیازهای مادی، به مهرومحبت نیاز دارد. کودکی که در هیاهوی خیابانهای شهر، شخصیتش شکل گرفته و حالا با "کانونِ گرم خانواده" بیگانه است. کودکی مهرطلب که در صورتِ عدمِ انجامِ خواستهاش به پرخاشگری رو میآورد. کودکی که بهواسطه حضور در محیطهای خشن مثل خیابان، همواره میکوشد مسائلش را با دعوا و خصومت حل کند...
آقای مجری که همواره تلاش میکند معاصر باشد و مطابق با عصری که در آن زندگی میکند، برنامه بسازد، اینبار هم در "مهمونی" بر همین منوال عمل کرده است. او در این تولیدِ جدید، به صراحت میگوید: این برنامه مناسب بزرگسالان است و با این سخن به مخاطبان خود یادآور میشود که باز هم برای کودکانِ دیروز، برنامه میسازد. او میداند کودکان دیروز هنوز به دلگرمیهای پدرانهی او نیاز دارند و آگاه است که در این فضای غمزده و سردِ این روزهای ایران، آن کودکان بیشاز هر زمانی محتاجِ نصایحِ پدرانهی او هستند تا شاید بتوانند فرزندانی شاد، خوشدل و امیدوار تربیت کنند.
ویدیو:
سرنوشت دختر علوم تحقیقات
در دارالخلافه با بهزاد یعقوبی
مرز حریم خصوصی و عرصه عمومی کجاست؟