چند روزی است از «کیکو» جهنمی نجات یافتهاند، اما کابوسها هنوز هم دست از سرشان برنمیدارند؛ تهمت قاچاق، زندان تاریکی که گرما را به تنهای استخوانیشان تحمیل میکرده. روزهایی که یک وعده خوراک لوبیا سهمشان بوده از غذا. کابوس بلاتکلیفی در کشوری غریب و باتومهایی که روی زانوها یا آرنجها و استخوانهای انگشتان فرود میآمدند. کابوسی که در غیاب حمام و پزشک، مرگ را همسایه دیوار به دیوار این مردان در حبس کرده بود تا زندگی و امید زیر سایهاش رنگ ببازند.
ده سال تنهایی و غریبی چیزی از وجود این مردان دزدیده. حبس در میانه زندان نمور حرفزدن به زبان فارسی را برایشان سخت کرده. کِز کردن گوشه سلولهای کثیف و بینوری که هیچ دریچهای به بیرون نداشتهاند، راه رفتن را هم برایشان سخت کرده. شکل و شمایلشان با روزی که پا روی عرشه لنج گذاشتند به امید صیدی پُررونق، تفاوت بسیار کرده. جوانترها پیر شدهاند و آنهایی که کمسن و سالتر بودند پا در میانسالی گذاشتهاند. مردانی که وجه مشترکشان چهرههای استخوانی است که هیچ گوشتی به خود نمیبینند. هیکلهای نحیف و لاجان هم میانشان به اشتراک گذاشته شده. غم سالها دوری از عزیزان، شبهای لبریز از دلهره و روزهای پُر از آشوب و دلشوره، خاطره مشترک ۱۶ مرد شده؛ خاطرهای تلخ و زجرآور که حک شده بر جان و تنشان. مردانی که بیشک بعد از سالها اگر نگاهی به آینه بیندازند، نشانی از خود سالهای قبلشان را نمیبینند.
سکوتهای طولانی در سلولهای کوچک و تاریکی که از گرما تبزده بودند، حرفزدن را برایشان سخت کرده. حرفزدن و گفتن از مصیبتی که بر سرشان از غیب نازل شده بود به ماهها و سالهای ابتدایی میرسد. تقویم که دور از چشم مردان در حبس ورق میخورد، حرفزدن میان مردان کموکمتر شد تا بالاخره سکوت پیروز این میدان شد.
دلم نمیخواهد آن خاطرات را مرور کنم
چهلوسه سال پیش «خالد» نامیدنش و حالا نامش دوباره سر زبانها افتاده؛ «خالد» ملوانی که بعد از ۱۰ سال بلاتکلیفی در زندانهای تانزانیا در کُنارک در میان اعضای خانوادهاش نشسته. حاضر نیست برای لحظهای کوتاه هم به آن روزهای جهنمی برگردد: «دلم نمیخواهد آن خاطرات را مرور کنم.» تقویم به سال ۹۲ بود که پا روی عرشه یکی از لنجها گذاشت برای کسب رزق و روزی حلال برای زن و دو فرزندش. مردی که برای یکمیلیون و ۵۰۰ هزار تومان آن سالها میرفت پی صید و صیادی.
یکی از روزهای سال ۹۲ بود که قولوقرار با ناخدا تمام شد. قرار بر پرداخت یکمیلیون و ۵۰۰ هزار تومان بعد از برگشت به ایران شد. دو فرزند و همسرش را در میانه یکی از چهاردیواریهای کُنارک تنها گذاشت و رفت تا آبی اقیانوس هند را به نظاره بنشیند و تورها را لبریز از ماهی تماشا کند. اما سرنوشت خواب تازهای برای «خالد» و بقیه ملوانان دیده بود؛ اسارت. ملوانان مجذوب آبی اقیانوس گره از تورهایی باز میکردند که تصمیم داشتند دوباره به کف اقیانوس سری بزنند و پُروپیمان از ماهی برگردند. همهچیز شبیه به سفرها و صیدهای قبلی بود. ملوانان هرکدام در رویا شاید هم افکارشان غرق شده بودند که کشتی خودش را به کنار لنجشان رساند: «برای بازرسی از لنج آمده بودند.»
تمام گوشه و کنار لنج زیرورو شد، اما دست بازرسان خالی بود. نوبت به اتاقک ناخدا رسید. بازرسان همهچیز را جُستند؛ نتیجه بازرسی بستهای موادمخدر بود: «لنج و همه ملوانان را دستگیر کردند.» ماجرا شکل و شمایل تازه به خود گرفته بود. گویی دیگر قرار نبود دغدغه ملوانان، تورها و ماهیها یا حتی سرعت وزش باد باشد: «لنج را به سمت تانزانیا راندند.»
حبس در کشوری غریب و دور از وطن
سرنوشت سرناسازگاری با ۱۵ ملوان و یک ناخدا داشت: «چهار شاید هم سه ملوان از اتباع بودند؛ پاکستانی. بقیه ایرانی بودیم.» ملوانان گیج و مَنگ از اتفاقی که داشت رقم میخورد: «اصلا نمیدانستیم قرار است چه بلایی سرمان بیاید، اما این را فهمیده بودیم که روزهای خوشی در انتظارمان نیست.» لنج در یکی از اسکلهها پهلو گرفت تا برای ۱۰ سال ملوانان در حسرت آبی آب به انتظار بنشینند؛ «شهر دارلسلام بود. بردنمان زندان کیکو».
میزبانان غریبه ملوانان به زبان مادری جملاتی را با هیجان میگفتند تا بر اضطراب ملوانان افزوده شود. نتیجه گفتگوها و جستوخیزها بازرسی دقیق لنج بود: «بازرسی دقیقتر و با وسواس بیشتری انجام شد و درنهایت پایان یافت. بازرسان خشنود از بستههای جدید موادمخدری که یافته بودند.»
بستههای جدید کشفشده، اما برای ملوانان کابوسی بود که میخواستند از آن بیدار شوند. لحظههای نفسگیری که ملوانان دوست داشتند در هر شرایطی باشند به غیر از جایی که بودند؛ اسارت در کشوری غریب و دور از وطن. دادگاهی با شکل و شمایل متداول تانزانیا برپا شد، اما تبرئهای در کار نبود: «دوسال بعد ناخدا فوت کرد تا ما بلاتکلیف در زندان بمانیم.»
فوت ناخدا به سال ۲۰۱۶ بود. ناخدایی که تاب زندان را نیاورد و برای همیشه ملوانانش را با غم اسارت و غربت تنها گذاشت: «خانواده ناخدا بعد از مدتها پیگیری توانستند جسدش را به ایران منتقل کنند.» پیگیریهایی که بالاخره نتیجه داد تا جسم ناخدا در خاک مام آرام بگیرد. فوت ناخدا شوک بزرگی بود برای ملوانان. وجود ملوانان پُر از ترس شده بود؛ ترس مرگ در خاکی غریب. هرچند ترس بلاتکلیف ماندن در اسارت هم کم از ترس مرگ در غربت نبود.
هر لحظه آنجا ساعاتها بر آدم میگذشت
ناخدا رفیق نیمهراه بود و ملوانان تنها ماندند تا سالهای جهنمیای که در انتظارشان بود، تجربه کنند. ۶۰-۵۰ مرد پیر و جوان دور هم در اتاقکی کوچک جمع شده بودند به انتظار اینکه سرنوشت برایشان قرار است چه چیز تازهای رقم بزند: «یک تُشک داشتیم برای ۶ مرد، برای خوابیدن.»
لحظهها سرناسازگاری با ملوانان در اسارت داشتند و نمیگذشتند: «هر لحظه آنجا ساعاتها بر آدم میگذشت.» فرقی نداشت ایرانی بودند یا جزو ملوانان پاکستانی سهم غذایشان در ۲۴ ساعت یک وعده بیشتر نبود: «ذرت را میکوبیدند و از آن غذا درست میکردند. گاهی اوقات تکه نانی هم بود، اما به ندرت.» تک وعدههای روزانه رمقی به جان ملوانان باقی نگذاشته بود. مردانی تکیده که به کُنج سلولشان پناه میبردند در بهت سرنوشتی که براشان رقم خورده بود. سرنوشتی که کوچکترین دخل و تصرفی در آن نداشتند و چارهای جز تسلیمشدن در برابر آن برایشان باقی نمانده بود: «از حمام و پزشک هم خبری نبود.»
اعتراض مساوی بود با باتوم
مردان خزیده در سلول طبیبی نمیدیدند تا مرهمی بگذارد بر زخمهایی که تنشان را رنجور کرده بود: «حتی برای گرفتن آب خوردن هم دچار مشکل بودیم. هرازگاهی آبی برای خوردن به ما میدادند.» روزها یکی پس از دیگری میگذشتند تا تقویم وارد ماهی جدید شود، روزها و ماههایی که جز ناامید کردن ملوانان کار دیگری از دستشان برنمیآمد: «هر روز که میگذشت ناامیدتر از گذشته میشدیم، البته باورمان هم نمیشد بلاتکلیف همچنان در غربت مانده باشیم.»
ملوانان ناامید و خسته از رنجی که بر آنها تحمیل شده بود؛ دست به اعتصاب میزنند: «سه روز اعتصاب کردیم تا تغییری در برخوردشان با ما داشته باشند، اما بیتاثیر.» «خالد» اعتصاب غذایش را ادامه میدهد، اما بدنش تاب نمیآورد و او را به بستر بیماری میاندازد: «هیچ رسیدگی نکردند.»
اعتراض هرکدامشان مصادف بود با شکستن یکی از استخوانهای دست یا پا: «هرکداممان اعتراض میکردیم با باتوم بزرگی میافتند به جانمان. هدفشان هم تنها شکستن استخوانهای پا یا دستمان بود.» دردی که به جان دست چپ «خالد» مانده یادگار همان روزهاست: «هنوز هم نمیتوانم با این دستم چیزی بردارم.»
یکی از روزهای همان سالهای جهنمی «خالد» به شرایط و بلاتکلیفیشان اعتراض میکند: «با باتوم افتادند به جانم. فقط روی دستهایم میزدند و استخوانهایم را نشانه رفته بودند.» شکستگی استخوان دست چپ پاسخ «خالد» به اعتراض بحقش.
هنوز باورم نمیشود در خانه خودم هستم
هنوز برایش به خواب و رویا شبیه است تا واقعیت. بعد از سالهای سختی که هر لحظهاش را با جان کَندن پشتسر گذاشته در زیر سقف خانه خودش نشسته: «هنوز باورم نمیشود در خانه خودم هستم.» پسرها در غیاب پدر قد کشیده و بزرگ شدهاند؛ سالهای سختی که در غیبت پدر به امید دیدار دوباره پشتسر گذاشتهاند. عموها، داییها و پدربزرگها همه این سالها هوای خانه «خالد» را داشتهاند: «فامیل در غیاب من خرج خانه را دادهاند.»
پسرکها در باورشان نمیگنجد چشم در چشمهای فرونشسته پدر انداخته اند. همین که سلامت برگشته برایشان یک دنیا ارزش دارد و دیگر از خدا هیچ نمیخواهند: «پسرهایم طوری نگاهم میکنند انگار از دنیای دیگری برگشتهام.» «خالد» این لحظهها و این نگاهها را بارها در گوشه سلولش در ذهنش ساخته، البته در سالهای ابتدایی اسارت. سالها که پشتسر هم نو میشدند این رویا بیش از گذشته در ذهن «خالد» رنگ میباخته و جایش را به ناامیدی میداده: «شاید سالها اول به این فکر میکردم که روزی برمیگردم به خانه، اما بعدها از برگشت به خانه ناامید شده بودم.»
دو شاید هم سه روز قبل از آمدنشان به ایران هنوز بیخبر از اتفاق خوشی بودند که انتظارشان را میکشید: «پاهایم روی خاک ایران ایستادند، اما هنوز باورم نمیشد برگشتهام.» هواپیما روی یکی از باندهای فرودگاه امام روی زمین مینشیند: «پایم را از هواپیما پایین گذاشتم سجده شکر به جا آوردم و خاکم را بوسیدم.»
نمیتوانستیم به خانوادهمان نامه بنویسم و بگوییم زندهایم
یک تهمت، ۱۰ سال از زندگیشان را سوزانده. ۱۰ سالی که حالا اصلا دوست ندارند حتی به یک لحظه آن فکر کنند یا از آن چیزی بر زبان بیاورند. از گفتن آنچه بر سرشان رفته هراس دارند. شاید هراس از بیدار شدن از رویایی که حالا خود را در آن میبینند؛ رویای نشستن زیر سقف خانهای که از تمام دنیا سهم آنهاست. «بشیر» حاضر نیست حتی لحظهای به آن روزها فکر کند یا از آن چیزی بگوید: «زندان خیلی سخت گذشت، ۱۰ سال فقط اذیت شدیم.»
سالها بلاتکلیفی، امید را در دلشان کشته بود: «نمیتوانستیم حتی به خانوادهمان نامه بنویسم و بگوییم زندهایم.» دو شاید هم سه سال از حبسشان میگذشت و هنوز خانوادهها نمیدانستند چه بلایی سرشان آمده؛ سالهایی که دلشوره را به جان خانوادهها انداخته بود: «گویا بعد از دو یا سه سال حکومت تانزانیا اعلام کرده این ملوانان اسیر ما هستند.»
قصه همه ۱۶ مرد یکی است؛ سالهای جهنمی که در «کیکو» بر آنها گذشته. قسمت شیرین قصهشان، اما به برگشتشان به وطن برمیگردد: «مثل خواب میماند. هنوز هم باورم نمیشود در شهر و خانه خودم هستم.»
چشمش به خانوادهاش افتاد از خوشحالی غَش کرد
«ده سال نبوده، از نظر روحی بههم ریخته.» از نزدیکان ملوانان آزادشده است و شرایطی که بر آنان گذشته را دشوار توصیف میکند: «اصلا توانایی صحبت ندارد. حتی توانایی اینکه در محیط باز قرار بگیرد را هم ندارد، دچار سردرگمی میشود.» هر آنچه بر بقیه گذشته بر «بَک» هم گذشته: «یک وعده در روز غذا میخوردند. حتی پنکه نداشتند و با لباسهایشان خودشان را باد میزدند. هر روز آن سلولها یکسال گذشته.»
وقتی به امید رزق و روزی راهی صید و صیادی در اقیانوس هند شد پنج فرزندش را به مادر خانه سپرد: «بزرگترین بچهاش الان ۱۸ سال دارد. کوچکترین فرزندش وقتی راهی سفر میشده پنج ماهه در شکم مادر بوده.» دیدن چهره استخوانی پدر که گرد پیری بر آن نشسته بچهها را سر ذوق آورد تا در اوج ناباوری پدر را در آغوش بکشند: «خیلی خوشحالاند، از وقتی پدرشان آمده خونه اشکشان بند نیامده.»
حالوروز پدر هم کم از بچهها نبود: «همین که چشمش به خانوادهاش افتاد از خوشحالی غَش کرد.» اغلب ملوانان از شهرستان کنارکاند یا از توابع آن: «بار اول بود با این ناخدا رفته بودند صیادی. اینبار در ازای صیادی در آبهای بینالمللی قرار بود یکمیلیون و ۵۰۰ هزار تومان عایدی داشته باشند. البته این نرخ مربوط به سال ۹۲ است.»
باورشان نمیشده زنده ماندهاند و به خانه برمیگردند
در غیاب ملوانان گاهی پدربزرگها و زمانی داییها و عموها کمکخرج خانه میشدند به امید برگشتن مرد خانه از اسارت: «بعد از یکی دو سال فهمیدیم زندهاند و اسیر.» دو سه روز قبل از آزادی به ملوانان نوید برگشت به خانه را میدهند. خبری خوش که در باور هیچکدام نمیگنجید. شاید این فکر هم به ذهنشان خطور کرده بود که این بازی روانی است برای کشتن آخرین امیدهایشان. هرچند روزگار برایشان خوش چرخید و این خبر خوش به حقیقت پیوست: «از خوشحالی در پوستشان نمیگنجیدند. اغلب باورشان نمیشده زنده ماندهاند و دارند به خانه برمیگردند.»
سالها اسارت حالوروز خوشی برای «بک» و همسفرانش باقی نگذاشته: «با گذشته خیلی فرق کرده. به سختی راه میرود. در محیط باز قرار میگیرد گیج میشود.» از تانزانیا راهی دوبی شدند و در هتلی مستقر، اما همچنان واهمه ندیدن خانه در دلشان آشوب به پا میکرد: «در هتل دوبی خواب به چشم هیچکدامشان نیامده و برای رسیدن به خانه لحظهشماری میکردند.»
ویدیو:
سرنوشت دختر علوم تحقیقات
در دارالخلافه با بهزاد یعقوبی
مرز حریم خصوصی و عرصه عمومی کجاست؟