زینب اسماعیلی
از پشت شیشه کافه فرانسه، آدم ماهی میشود و میرود توی آکواریوم تا جهان اطرافش را ببیند. چهارراهی که قبلا بینظمی و شلوغی تنها تصویری بود که میدیدی حالا دو، سه ماهی است که چهرههای متفاوت عمدتا سیاه پوشی را در خود جا داده تا شاید که دیگران را بر حذر بدارد.
از آن روز گرم شهریور که ارابه «گشت ارشاد» به نقطه جوش روایت رسید و دختری به نام مهسا راهی تخت بیمارستان و بعد خاک سرد قبرستان شد، سه ماه میگذرد. نامها دیگر ناآشنا نیستند. دختران و پسرانی داغ ابدی بر سینه مادرانشان شدهاند و بسیاری «چاردیواری» را تجربه کردهاند. باورش سخت است اینهمه داغ و درد و آشوب و تعطیل و دنده خلاص رفتن... برای دنده به دندهزدن راننده ونی سبز که سالها روح و روان دختران و زنان زیادی را آزرده میکرد تا روزی در میانه آذر مقامی قضایی بگوید که «گشت ارشاد از همان جایی که به راه افتاده بود تعطیل شده»؟ اینکه گفتن نداشته، مگر کسی بعد از مرگ مهسا، گشت ارشادی در شهرها دیده؟ حالا حتی نیروی یگان ویژه هم شالهای افتاده روی شانه را به سر نمیکشاند.
فنری که زیر جامعه فشرده شده بود آنچنان دررفته که بد نیست روایتش کنیم. روایت دو ماه رفت و برگشتم از خیابان حجاب در روزهای چهارشنبه که عمدتا رسانههای آن سوی مرز فراخوان تجمع میدانند. خیابان حجاب، خیابانی که بزرگترین نماد جنبش اخیر را بر دوش داشته و اولین تجمع در آن برگزار شد؛ یک هفتهای بعد از شوک و بهت مردم در سوگ مهسا.
****
حالا برخی خیابانها، چیزی بیش از طول و عرض خیابان و مغازهها و کاسبان محل دارد.
نیروهایی با لباسهایی به رنگهای مختلف ...از ساعتها قبل در خیابانهاحاضر هستند... برخی سیاه پوشیده، برخی پلنگی و برخی دیگر سبز پررنگ طرحدار. هر لباسی آنها را به نهادی که در آن کار میکنند وصل میکند اما در نگاه اول، لباسها و کلاهها و موتورها، قرار است پرهیبت باشد...
در هر عبور و مروری به چهره هایشان کمی بیشتر نگاه میکنم. ترکیب سنیشان از نوجوان هست تا جوانان سی و چند ساله. عمدتا ورزیده هستند اما نوجوان کم جثه هم بینشان دیده میشود. برخی ریش دارند و برخی تنها تهریش. عمدتا برنزه هستند و چهرههای تندی دارند. یک چیزی در چهرهشان بیشتر خودنمایی میکند. یک چیز ثابت؛ خشم. شبیه چهره جوانان معترضی که در خیابان دیدهام، خشم از سلولهایشان موج میزند. بین نیروهای مستقر در چهارراهها، حتی مردانی ریش و مو بور هم دیدهام. آنهایی که در فرهنگ عمومی ایران، اغلب پیشنهاد بازیگری و مدلینگ دریافت میکنند.
***
اغلب حوالی ظهر است که باید از چهارراه وصال و انقلاب یعنی امتداد جنوبی خیابان حجاب بگذرم. راننده تاکسیهایی را دیدهام که کارتن یا قالیچهای کنار ماشین انداخته و نماز میخوانند، اما نیرویی نمیبینم که در حال نماز خواندن باشد. آن پوتینها، آن بالاپوشهای سنگین مانند پرهای سوسک و آن کاور سنگین روی زانوها، باتوم و تجهیزات و... شاید درآوردن و پوشیدنشان بیش از نیم ساعت طول بکشد.
***
روز اول فراخوان تجمع در خیابان حجاب است، اواخر شهریور. بچهام را از کلاس برداشتهام و باید از چهارراه وصال پایین بروم. از تقاطع خیابان فاطمی که به سمت جنوب میپیچم، خیابان خلوت است. اما از حوالی پارک لاله دسته دسته افرادی را می بینم که کنار هم ایستادهاند و به رو به رو نگاه میکنند. خانمها جلوتر ایستادهاند. تعداد کمی روسری هایشان را روی شانه گذاشتهاند. هنوز شعاری شنیده نمیشود. همه مبهوتند و غمگین. دختری به طرز بهت آوری مرده است. به طرزی که میتواند دختر هر کداممان باشد. از آینه به صندلی عقب نگاه میکنم. دخترک خوابش برده، خوشحالم که این صحنهها را نمیبیند. تصویر خیابان به طرز محسوسی نگرانکننده است. همه نگران برخورد نیروهایی هستند که جلوی مسیر تظاهراتکنندگان را بستهاند. نبش بلوار کشاورز شلوغ است. امکان ادامه مسیر را ندارم. از کوچه های پشتی بیمارستان پارس، مسیر را دور میزنم و خود را به ضلع جنوبی تقاطع خیابان وصال میرسانم. صدای آژیر آمبولانس، پلیس و همه چیز با هم در آمیختهاست. کارم را انجام میدهم. حالا باید همین مسیر را برگردم. خیابانهای جنوب به شمال به سمت بلوار کشاورز و خیابان حجاب بستهاست. راه در روی دیگری میجویم.
یکی از همکاران سابق را می بینم. می ایستم تا گپ بزنیم. اما به جایش بغض میکنیم. مبهوت مرگ دختری بود که میتوانست خواهرش باشد. دخترکم را پشت ماشین نشان داد و گفت کاش بتوانیم کاری کنیم که نسل اینها بهتر از ما زندگی کنند. بهش امید دادم. آنروزها امیدوار بودم.
***
اواسط مهر است؛ ماشین ندارم. میروم سر خیابان حجاب که قرار است علمدار آنچه باشد که سالها زنان برایش هزینه دادهاند، سوار تاکسی میشوم. از راننده تاکسی میپرسم این خط تا کی کار میکند؟ گفت اگر درگیری بشود و نیرو زیاد بیاید تا دو و سه برمی گردیم خانه. از خراب شدن کار و کاسبیشان در این مدت میگوید.
انتهای مسیر تاکسی، نبش خیابان انقلاب است. پیاده می شوم و به سمت پایین خیابان به راه می افتم. دو دختر از رو به رو می آیند. شالهایشان روی گردنشان هست. از جلوی یگان ویژهای که کنار پمپ بنزین مستقر شدهاند میگذرند. مقام ارشدترشان جوانترها را صدا می کند که نگاه نکنند، لابد برای اینکه به گناه نیفتند.
می روم آن سوی خیابان تا چراغ طولانی خیابان انقلاب سبز شود.
یک خانم و آقا جلوی من ایستادهاند و دست در دست هم دارند. خانم لباس معمولی دارد اما شالش را انداخته است. به رو به رو نگاه می کنم و می بینم دو سه نفر به شکل غضبناکی در حال حرکت به سمت ما هستند. هنگام حرکت ماسک روی صورتشان را می کشند. چرا نباید صورتشان را ببینیم...؟
نگران خانمی می شوم که بدون روسری جلویم ایستاده، سریع خودم را میکشم جلویش که شاید بتوانم استتارش کنم. یک دفعه یادم می آید که خودم دامن و سارافون پوشیدم که تا همین اواخر گشت ارشاد به خاطر همین پوشش، خانمها را دستگیر میکرد. جلو که میرسند یک باره یقه دخترک نوجوانی را میگیرند که گویی از کنارشان گذشته و مرگ بری... گفته، دخترک مشکی و پسرانه لباس پوشیده و کولهای مشکی روی کول دارد. یکی یقهاش را می گیرد و میکشد به سمت ماشینهای سیاهی که سر چهارراه پارک کردهاند. آنها که سر چهارراه ایستادهایم و عابران دورهشان میکنیم، چند عابر اصرار میکنند رهایش کند، چند نفر دیگر دخترک را از دستش میکشند، یک خانم میان سال شروع به صحبت میکند که «می خواهد این جوری لباس بپوشد به تو چه» و ... بالاخره یقه دخترک را رها میکنند و دختر از محل دور میشود، نه با شتابی زیاد البته...
چراغ عابر سبز شد؛ پشت طولانی ترین چراغ قرمز عمرم مانده بودم. به دخترک فکر میکردم اگر یقهاش رها نمیشد و به سمت ماشین کشانده میشد...به خانوادهاش که چگونه باید در این بلبشو، میفهمیدند بچه شان کجاست؟
بالاخره به آن طرف خیابان رسیدم. چند دختر بدون روسری دیگر در میانه ایستادهبودند و بعد از پرس و جو از آنچه آن سوی چهارراه گذشت، راه افتادند. نه با شتاب البته. کسی که یقه دخترک را گرفته بود هم با رفقایش به آن طرف چهارراه رسیدند. مثل قبل ایستادند کنار هم به ادامه گپ و گفتشان پرداختند. دوست داشتم بدانم از چه حرف میزنند. این همه ساعت بیکار کنار خیابان ایستادن، واقعا کار سختی است. یکی شان مشتی تخمه تعارف کرد. دیگری خندهای بلند را روی کف خیابان ریخت و از تخمه تعارفی برداشت... چند نفرشان راهی سوپر شدند تا آب خنک بخرند. هوا گرم است.
اواخر مهر است.
تقاطع بلوار کشاورز و خیابان حجاب، توی پهنای بلوار که مسیر دوچرخه سواری است، نیرو ایستاده است. چند نفری گعده تشکیل دادهاند. برخی با موتورها یا گوشیهایشان ور میروند.
تقاطع پایین، خیابان طالقانی است. اینجا نیرو کمتر ایستاده ولی آنها که ایستادهاند لباس بسیجی پوشیدهاند. موتورهایشان هم به هیبت موتور آن بالایی ها نیست. عمدتا در این خیابان اتفاق خاصی رخ نمیدهد، اگرتجمعی شود یا تقاطع انقلاب است یا بلوار کشاورز.
تقاطع چهارراه انقلاب و وصال، مثل هفتههای گذشته، همچنان یگان ویژه ایستاده، موتورهایشان را ستونی دو طرف خیابان وصال پارک کردهاند. همانجایی که لبو فروش می ایستاد و کاسبی می کرد. خودشان روی زمین کنار دیوار نشستهاند. موشهای جوب دنبال راه فراری هستند می آیند بالا و دوباره فرار می کنند زیر جوب. فرماندهشان گفته موتورها را ستونی پارک میکنیم تا هیبت ایجاد کند یا چیزی با چنین مضمون.
حالا دیگر مدتهاست که گاز اشک آور و صدای تلق تولوق هم هست. درگیری از خیابان به دانشگاهها هم کشیده شده و رسانههای آن ور آبی هر شب بنزین بیشتری روی آتش خیابانهای تهران میریزند.
تصاویری از درگیری هم پخش شده، حالا هر دو طرف باید نگران جانشان باشند...
مرد جوانی جلوتر از من در حال حرکت است. از یک گاردی میپرسد چهارراه را بستهاند یا میشود آن طرف رفت؟ یکیشان جواب میدهد میشود و دیگری که نزدیکتر ایستاده بود با صدای بلند میگوید «موها رو» و خندهای بلند حواله کف خیابان میکند. به موهای مرد نگاه میکنم لای موهای سیاهش جوگندمی شده، چیز خاصی از موهایش توجهم را جلب نمیکند ولی به نظر میرسد برای آنها که مجبورند همیشه موهایشان را کوتاه نگه دارند، چیز ویژهای جلب توجه کردهاست.
ذهنم پر از تصویر دخترانی شد که این مدت بدون روسری و شال از کنارشان رد شدهاند، دخترانی که به طرز محسوسی موهای زیبا و خوش رنگ و فرم دارند. یا که این روزها چنین آرایش شان میکنند تا آفتاب این پاییز دلمرده به موهایشان بخورد.
اواسط آبان است.
حالا دیگر همه نیروها، مجهز به صندلیهای تاشو شدهاند و توی آفتاب پاییزی نشستهاند. حتی موقع حرکت هم صندلیها را تا میکنند و به آرنجشان آویزان میکنند و این طرف و آن طرف میروند. از همان صندلیهای محبوب پیرمردهای پارک نشین.
جایی درگیری بشود چطور صندلی به دست قرار است کاری کنند؟ گویی همه یکدیگر را پذیرفتهاند، مردم آنها را و آنها مردمی که عبور میکنند و قرار نیست اتفاقی رخ دهد. پس چرا آنجا هستند.
آن طرف چهارراهیها، نهارشان رسیده. توی ظرف یکبار مصرف فومی، پلوی سفید زیاد و یک سیخ کوبیده گذاشتهاند.
برخی این طرف پیاده رو نشسته و به دیوار تکیه دادهاند و برخی لب جوب نشستهاند. وسط پیاده رو راه باریکهای هست که مردم میگذرند. مدرسه دخترانه تعطیل شده . متوسطه به نظر میرسند. برخی مقنعهها را برداشته و برخی با همان پوشش مدرسه ادامه میدهند. پشت سر چند دخترک از بین پاهای دراز و کوتاه نشسته روی زمین، رد میشوم. یکی که دارد نوشابهاش را باز میکند، فحش جنسی بدی به مادر کسی میدهد. نمی فهمم مخاطب عمل جنسی فحشش همکار حاضرش هست یا همکاری که غایب است. نمی توانم بی واکنش بگذرم. برمیگردم و با خشمی که تمام صورتم را پر کرده بود، نگاهش میکنم. نمیدانم ادای خجالت کشیدن درمی آورد یا واقعا خجالت میکشد. یاد بچههای دانشگاه شریف افتادم که دو ماه است در بوق و کرنا کردند که بی ادبند و فحش دادهاند. گویا فحش دادن هم خودی و ناخودی دارد.
خیابانها دستخوش کانالهای تلویزیونی آن ور آبی شدهاند، هر روز که فراخوانی دادهمیشوند، نیروهای متفاوتی گسیل میشوند و روزی زیر نور آفتاب لم میدهند و حرف میزنند و نشینند و شاید هم به وقتش برخوردی میکنند.
دختران و زنانی که برداشتن حجاب را انتخاب کردهاند، از کنارشان میگذرند و معلوم نیست اینهمه صف آرایی برای چیست؟ امنیتی شدن مرکزی ترین نقاط پایتخت تا چه روزی و چه زمانی میتواند ادامه یابد.
خیابان حجاب پیش از اینها، خیابان آرام و کم ترددی بود، خیابانی که کشف حجاب کرد....
ویدیو:
سرنوشت دختر علوم تحقیقات
در دارالخلافه با بهزاد یعقوبی
مرز حریم خصوصی و عرصه عمومی کجاست؟
و مکرو و مکرالله و الله خیر الماکرین
یا خیلی تونستی اوضاع این روزا رو خوب و منصفانه بازتاب بدی؟!
اصلا هم غرض ورزی تو متنت معلوم نیست!
جستجو کنید در اینترنت آذر رستگار _ خالد حسینی _ بیلیونر _ سریال جزبره و صدها سرقت دیگر