فیلمهای بعدی، نقطههای سیاهی را در بلندای آسمان نشان میداد که پشتسر هم از پیکره هواپیما جدا میشوند و در دورهای افق، به زمین میافتند. فردایش هم تصویر دیگری در آمد، اینبار از زاویهی داخلی پنجره هواپیما؛ هیکل آدمیزادهای خاکستری، در کوران باد، پیچ و تاب میخورد و به بدنه هواپیما کوبیده میشود. پیش از یخ بستن از سرمای ارتفاع چند هزار پایی، خودش را به جایی بسته بود و این تنها جسد بیجانش بود که مثل پرچمی در باد میرقصید؟ یا این چند ثانیه، آخرین تقلای انسانی بود که رویایی در سر داشت، انسانی که دو دستی، با آخرین توان و تا دمِ واپسین به زندگی چسبیده بود؟ نمیدانیم، هرگز نخواهیم دانست...
«هاپهاپ»، منو با خودت ببر، من به رفتن قانعم!
یک عده شیرپاکخورده پیدا شدهاند که سگ و گربههای چلاق و مریض را از راهی که نمیدانم چطور و چگونه، میبرند اروپا و آمریکای شمالی پیش خودشان، تیمار میکنند و به سرپرستی میگیرند. سریال «ارتش سِری» را دیدهاید؟ من که یاد زندهیاد ناتالی و «خط نجات» افتادم. لابد نیتشان خیر است و «الاعمال به نیات». اول بار، وقتی از ماجرا خبردار شدم که یک نفر، عکس سگی را توییت کرده و زیرش نوشته بود: «این بچه را هم نجات دادیم و به کانادا رسید». دختر خانمی ترگُل و ورگُل، عکس را کُت کرده و زیرش نوشته بود: «هاپ هاپ!» دهها نفر هم «لایک» فرموده بودند. حتما میدانید اگر تنظیمات توییتر را در گوشیتان به فارسی تغییر بدهید، به جای «لایک» مینویسد «پسند». این «هاپ هاپ» موردِ پسند، به بیان محترمانه و شاعرانه میشود همان که خانم «گوگوش» فرمود: «منو با خودت ببر، من به رفتن قانعم!»
زنده نیستند تا روایت کنند
«آبراهام والد» ریاضیدان بود و اهل مجارستان. در زمینه تخصصی آنالیز تابعی و آمار کار میکرد. در ۱۹۳۸ به ایالات متحده مهاجرت کرد و پس از چندی به دپارتمان ریاضیات کاربردی ارتش پیوست. پیوستنش به ارتش، همزمان شد با کشیده شدن پای آمریکا به جنگ جهانی. بمبافکنهای سنگین، دستهدسته برای بمباران نیروهای آلمانی در اروپای اشغالی به پرواز در میآمدند اما بسیاری از آنان هرگز بر نمیگشتند. تلفات به حد غیرقابل تحملی رسیده بود؛ تقریبن از هر دو هواپیما یکی!
باید فوری و فوتی فکری میکردند وگرنه جنگ ممکن بود از دست برود. ماشین جنگی در همه جای دنیا، بهترین خریدار مغزهاست. مساله این بود؛ اگر همه بدنه هواپیما را با زِره فولادی غیرقابل نفوذ بپوشانیم، هواپیما تبدیل به یک «تانک پرنده» و ضدگلوله میشود. این خیلی خوب است فقط یک مشکل کوچک پیش میآید؛ آنقدر سنگین میشود که نمیتواند از زمین بلند شود! پس چه باید کرد؟ طبیعتن باید بخشهای آسیبپذیر هواپیما را تقویت کرد و از خیر بقیه جاها گذشت. اما کجا؟ این به زبان فرنگی، همان «پرسش میلیون دلاری» بود. بهترین مهندسان جمع شدند و عقلشان را روی هم ریختند. بررسی دقیق پرندههای زخمی که به آشیانه بازگشته بودند نشان میداد که گلولههای آتشبار ضدهوایی آلمان بیشتر به بدنه، بال و دُم هواپیما خورده. هر عقل سلیمی میگفت این همان قسمتهایی است که باید با ورقههای فولادین تقویت شود. مهندسان هم همین را گفتند. «والد» اما نظری یک سره بر عکس داشت که با عقل جور در نمیآمد. میگفت مهندسان درست میگویند اما فقط بر اساس آنچه میبینند؛ آنان از به حساب آوردن آنچه نمیبینند عاجزند! او استدلال کرد، هواپیماهایی که مورد بررسی قرار گرفتهاند همان پرندههای زخمی هستند که علیرغم اصابت دهها گلولهی ضدهوایی، توانستهاند از مهلکه بگریزند و خودشان را به آشیانه برسانند. به باور او، مساله اما اینها نبودند. مساله آن هواپیماهایی بود که هرگز باز نمیگشتند و کسی نمیتوانست داستانشان را بداند. اینجا بود که میبایست پا را از مشاهده عینی فراتر نهاد و برای دیدن و دانستن داستان آنهایی تلاش کرد که برعکس نام کتاب «مارکز»، زنده نیستند تا روایت کنند.
«والد» بر اساس معادلههای ریاضی و استدلالهای آماری ثابت کرد بخشهایی که باید تقویت شود، درست عکس آن چیزی است که مهندسان بر اساس مشاهدات عینی خود میگویند؛ موتور، مخزن سوخت و از همه مهمتر کابین خلبان. نیروی هوایی بر پایه این الگو، به نوسازی بمبافکنهای خود پرداخت و نتیجه در عمل درخشان بود. تعداد هواپیماهای سرنگون شده کاهش چشمگیر یافت و متفقین سرانجام جنگ را بردند. نتیجه پژوهش «والد» به گونهای «خطای شناختی» اشاره میکند که از آن پس «خطای نجاتیافتگان» نام گرفت. خطایی تحلیلی که بر پایه آن، آدمیزاد بیشتر و گاه تنها، به نمونههای موفق توجه میکند و در بررسی و تصمیمگیری خود تنها آنها را به حساب میآورد. این خطا، سرچشمه بسیاری از مخدوششدگیهای تحلیلهای آماری، تعمیمهای نادرست و نتیجهگیریهای اشتباه است.
لحظه مردن من، لحظه رسیدنه!
«خطای نجاتیافتگان» مانند بسیاری دیگر از دستاوردهای دیگر دنیای سرمایهداری، که در ابتدا به ابتکار و برای استفاده ارتش به دست میآیند، چندی بعد پا به دنیای تجارت و کسب و کار گذاشت. این خطای شناختی، باعث میشود که ما به اسبهای بازنده، ورزشکاران ناکام و کسب و کارهای نابود شده توجه نکنیم. ما فقط «استیو جابز» و «بیل گیتس» را میبینیم. پس آنها که ورشکست میشوند کجا هستند؟! دهها هزار کودک فقیر در خیابانهای آرژانتین و برزیل پا به توپ هستند اما تنها قصه زندگی «مسی» و «نیمار» روایت میشود.
خطای نجاتیافتگان در مورد مهاجران هم کم پیش نمیآید. اینکه کسی حوصله شنیدن روایت رویاباختگان را ندارد به کنار، اینکه «آرمین» «آنیتا» و «آرتین» که در «مانش» غرق شدند به زودی از یاد میروند و هیاهوی «ابرام گُشنه» و «زندگی نرمال» در فجازی پربانگ است هم هیچ! اصل ماجرا این است که متوسط ثروت و تحصیلات آنها که در فرنگ موفق میشوند، از متوسط جامعه بالاتر است و اگر مانده بودند هم از سطح زندگی بالاتری نسبت به متوسط جامعه برخوردار بودند، آخر قصه روایت نشده آنکه هیچ کدام را ندارد هم از آغاز روشن است.
شاید بپرسید خب، چه اشکالی دارد؟ چرا نباید موفقها را الگوی خود در زندگی قرار بدهیم؟ مگر کتابها و کارگاههای موفقیت، همین را نمیفروشند؟ اگر از من بپرسید میگویم بزرگترین اشکال، تزریق خوشبینی و «رویا فروشی» است. تراژدی آن ۲۱ نفر که روی چرخ هواپیما نشسته بودند، به کمدی پهلو میزند و بعید است به این زودیها از یادها برود اما خطای نجاتیافتگان، دست از سر ما بر نمیدارد. در خبرها آمده بود که هواپیماهای آمریکایی چند صد نفر از آدمهای خوشبختی را که به هر ضرب و زور، توی هواپیما جا گیر آورده بودند در اوگاندا پیاده کردهاند. لابد بزرگواران عجز و لابه کردهاند که طالبان آمده!جانمان در خطر است و آمریکاییها گفتهاند «اوکی! میبرمت جایی که دست طالبان بهت نرسه!» ترانه غمناک خانم گوگوش، اینجا هم کاربرد دارد و زمزمهکردنی است؛ «آخر شعر سفر، آخر عمر منه، لحظهی مردن من، لحظهی رسیدنه..»
با پاهایشان رای میدهند!
روز یک شنبه سیزدهم اوت ۱۹۶۱، کله سحر، سربازان آلمان شرقی خیابانهای منتهی به مرز برلین شرقی و غربی را محاصره کردند و کارگران بیدرنگ مشغول ساختن دیوار شدند. طولی نکشید که ارتفاع دیوار به دو متر رسید. اطراف دیوار را از مسافت دور، سیم خاردار کشیدند و گُله به گلُه، برجک نگهبانی و نورافکن کار گذاشتند. اسمش را گذاشتند «دیوار حافظ ضد فاشیست». یعنی که این دیوار را ساختهایم تا جلوی غربیهایی که میخواهند از آن سو به ما نفوذ کنند را بگیریم. هم خودشان میدانستند دروغ میگویند هم مردم آلمانشرقی. در کشورهای دیکتاتوری، چیزهایی هست که همه میدانند اما هیچکس بر زبان نمیآورد؛ اینها «رازهای همگانی» هستند. رازِ همگانی آلمان شرقی این بود: در فاصله سالهای ۱۹۴۹ تا ۱۹۶۱ حدود ۵/۲ میلیون نفر به آلمان غربی مهاجرت کرده بودند و راه اصلی فرار، برلین غربی بود. در ماههای منتهی به ساخته شدن دیوار، کار به جایی رسیده بود که روزانه ۲ هزار نفر از برلینشرقی به برلینغربی میگریختند. بیشتر فراریها کارگران متخصص، کارشناسان، استادان دانشگاه و روشنفکران بودند. موج بیپایان مهاجرت، افزون بر لطمه حیثیتی، حکومت آلمانشرقی را به مرز ورشکستگی انسانی رسانده بود. وقتی هیچ راه دیگری برای ابراز ناضایتی باقی نماند، هر کس سعی میکند از هر راهی که میتواند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. بیرون کشیدن گلیم خود از آب، برای خیلیها به معنی رفتن است. به اصطلاح «مردم گاهی با پاهایشان رای میدهند» این اما همه ماجرا نیست. از میان آنان که رفتند کسی نامدار نشد. دستکم تا جایی که من میدانم. «آنگلا مرکل» اما یکی از میلیونها تنی بود که ماند. خانوادهاش در شهر کوچکی در نزدیکی برلین زندگی میکرد. خودش ساخته شدن دیوار را یکی از نخستین خاطرات کودکیاش میداند. میگویید من هم دچار خطای نجاتیافتگان شدهام؟ شاید! اما به قول «شیمبورسکا»، بیمعنی بودن شعر گفتن را به بیمعنی بودن شعر نگفتن ترجیح میدهم!
مثل درخت که مانده است
آخرین خبر افغانستان این است: گروهی از مردم جلالآباد، در میدانی جمع شدند، پرچم طالبان را پایینکشیدند و پرچم ملی افغانستان را به اهتزاز درآوردند. طالبان سر رسید. شلیک کرد. سه تن کشته و ده ها تن دیگر زخمی شدند. حالا هر دو مردهاند؛ هم آنها که در میدانهوایی کابل روی چرخ هواپیما سوار شدند، هم آنها که در جلالآباد به میدان آمدند.
محمد مختاری روز پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۷۷ پیش از غروب آفتاب برای خرید از خانهاش بیرون رفت و دیگر هرگز بازنگشت. این یکی از شعرهای اوست:
که ما همچنان مینویسیم
که ما همچنان در اینجا ماندهایم
مثل درخت
که مانده است
مثل گرسنگی
که اینجا مانده است
مثل سنگها که ماندهاند
مثل درد که مانده است
مثل زخم
مثل شعر
مثل دوست داشتن
مثل پرنده
مثل فکر
مثل آرزوی آزادی و
مثل هر چیز که از ما نشانهای دارد
ای کاش پیش از آنکه چیزی مثل «هاپهاپ» را «پسند» کنیم، یک بار شعر او را زمزمه کنیم....
ویدیو:
سرنوشت دختر علوم تحقیقات
در دارالخلافه با بهزاد یعقوبی
مرز حریم خصوصی و عرصه عمومی کجاست؟