از مدرسه خیام، جز اینکه در فاز یازده پردیس است، نشانی دقیق دیگری نداشتم. به بافت شهری که رسیدم، وارد یکی از فرعیها شدم تا پرسوجو کنم. یک خودرو آمبولانس، پایین سربالایی ایستاده بود. پیاده شدم و از راننده، آدرس مدرسه را خواستم. گفت: «۱۰۰متر بالاتر». مدرسه همانجا در سربالایی «طراوت» بود. گزارشهایی که در چند روز اخیر از مسمومیتهای سریالی خوانده بودم، این انگاره را در ذهنم خلق کرده بود که آن اطراف، باید ردِ بوی نعنا یا برفشادی را بگیرم. البته چندساعتی از حادثه گذشته بود اما شاید باور نکنید، احساس ناامنی در من آنقدر بود که چند ماسک هم محض اطمینان در جیبم گذاشته بودم. نمیدانستم ماجرای مسمومیتها چه بود. همه این اخبار با ابهاماتی که در ۳ ماه اخیر داشته، مثل غولی است که فقط صدایش از آنسوی دیوار به گوش میآید. پرادعا، خوفناک و پرسروصدا!
ساعت حوالی ۱۸:۳۰ است. آسمان پشت برجهای یکدست پردیس، رنگ غروب گرفته است. ماشین را کمی بالاتر از مدرسه پارک کردم. در آبیرنگ مدرسه قفل بود. آب از زیر در جاری میشد و توی جوی خیابان میریخت. انگار داشتند حیاط مدرسه را میشستند. مردهایی با ماسک و پیراهن روی شلوار، پیادهرو را بالا و پایین میکردند. یکیشان که شالگردن با طرحهای مشبک سفید و آبی داشت، گاه جلوی در مدرسه میایستاد. به پراید سیاهی تکیه میداد، نگاهی به اطراف میکرد و میرفت.
چند قدم پایینتر مغازهای بود. پسر جوانی گونی برنج را بغل کرده بود و داد میزد: «اینقدر به من نگو چیکار کنم! من دارم کارم رو انجام میدهم خودت هم این رو میدونی!» شاگرد مغازه بود. سر مرد پشت دخل داد میزد. روی شیشه مغازه نوشته بود: «تعمیر انواع کیف مدرسه و اداره». به سرم زد که به هوای تعمیر کیفم، جزییات اتفاقی را که برای دخترهای مدرسه خیام افتاده بپرسم. اما گویا آگهی برای فرد دیگری بود. از مرد پشت دخل، یک بسته سیگار خواستم. گفت: «از دیروز ۴هزار تومان گران شده. اگر مطمئنی بگو بدم». شاگرد مغازه، بیرون در، هنوز زیر لب گلایه میکرد. رفتم بیرون و پرسیدم «از این بچهها چه خبر؟» گفت نمیداند اما عدهای میگویند ۵ نفرشان مُرده و عدهای میگویند حالشان خوب است. مکالمه را قطع کرد و با لحن دستوری به شاگرد مغازه گفت: «چرا هنوز نچیدیشون بیرون؟» میگفت حوالی ظهر درگیری در اطراف مدرسه شدت گرفته و از ترس، هرچه بیرون مغازه بوده را بردهاند داخل. گویا تجمعی در اعتراض به مسمومیت دختران مدرسه خیام شکل گرفته بود.
پایینتر رفتم. مردها، از جوان تا میانسال، به گروههای چندنفره بیرون محوطه ایستاده بودند و خوشوبش میکردند. اولین چیزی که داخل محوطه مسجد توجهم را جلب کرد، پسربچهای بود که باتون سیاه را مثل اسباببازی توی دستش میچرخاند. باتون کمی از قدش کوتاهتر بود. مرد جوانی از توالت توی حیاط بیرون آمد؛ بلند اسمش را صدا زد و گفت: «اون رو اینجا اونجوری نچرخون توی دستت!» رفتوآمد زیادی در محوطه بود. آمدم بیرون و به سمت ماشین راه افتادم. توی پیادهرو دیدم یک مرد با ماسک و پیراهن سیاه، از دیوار مدرسه بالا رفته؛ روی لبه دیوار، دنبال جایی میگشت که بپرد توی حیاط مدرسه و پرید! فکر میکنم در بین تمام آدمهایی که در همان حوالی مستقر بودند، فقط من داشتم به این اتفاق توجه میکردم. چرا از در مدرسه نه و از دیوار؟! نمیدانم...
خبری دیگری نبود و یا حداقل، کسی نبود که بتواند یا بخواهد خبر بیشتری از حادثه بدهد. طبق تجربهای که در شهریورماه از مقابل بیمارستان کسری داشتم، میدانستم اگر کمی بیشتر بمانم، ممکن است برایم دردسرساز شود. در گزارشها خوانده بودم که دانشآموزان را به بیمارستان الغدیر پردیس منتقل کردهاند. ماشین را آتش کردم. هوا تاریک بود. از مدرسه تا بیمارستان، حدود ۲۵ دقیقه در مسیر بودم. نزدیک که شدم، تابلوی بیمارستان توی چشم میزد. کمی بالاتر از ورودی اورژانس پارک کردم. نرسیده، مردی با روپوش سفید، ایستاده بود. به نظر میرسید پیراهن فرم آمبولانس باشد. پرسیدم «مال این بیمارستانید؟» و تایید کرد. از حال دانشآموزان دبیرستان خیام پرسیدم؛ گفت نمیداند و اصلا بعید است چنین افرادی را به بیمارستان آورده باشند. گفتم اطلاع دارم اینجا هستند یا بودند و فقط جویای حالشان هستم. دستم را گرفت و آرام سمت خیابان کشید. با انگشت زد روی شیشه پژو پارس مشکی که بالاتر پارک بود. در ماشین نیمه باز شد و مرد سفیدپوش گفت: «خبرنگاره». از پشت همان در نیمهباز، کلاه پشمی روی سرش را کمی جابجا کرد و با لبخندی روی صورتش گفت: «برید استراحت کنید پسرم. همه چی آرومه به امید خدا، شما هم آروم باشید».
ویدیو:
سرنوشت دختر علوم تحقیقات
در دارالخلافه با بهزاد یعقوبی
مرز حریم خصوصی و عرصه عمومی کجاست؟