.
.
.
روز نهم روزنگاری نشده است. م.
بو گند چکمهها به خصوص اول صبح خیلی آزاردهنده است. در طول روز پوتینها یا پای افرادند و یا بیرونِ ورودی مشغول خشکشدناند. اما در شب آنها را میارند داخل و بوی پای یک جوخه هوابرد در هوای سنگین و مرطوب اطراف گودال پخش میشود. ما در تختخوابهامان که در فاصله ۳۰ سانتیمتری از همدیگر مستقر شدهاند، میخوابیم. بغلدستیِ سمت چپ من هر چند گاه در طول شب به نحوی کنترلناپذیر خر میکشد. به نظر میرسد که خروپفها با هم قراری بستهاند: این که به محض ساکتشدن یکیشان، آنیکی به طور خودکار مشغول شده و سکوت را پر کند.
بعدازظهر مربیمان ما را مهمان یک سخنرانی میکند: «اینکه اتحاد جماهیر شوروی زمانی چه عظمتی داشته و بنزین آنموقع چقدر ارزان بوده است. و مردم چقدر خوشحال بودند.» نمیتوانم این مزخرفات را تحمل کنم. فعلاً باید ذهنمان را درگیر پاکسازیِ آشفتگیای کنیم که دیکتاتور کنونی برامان باقی گذاشته. ما فعلاً داریم از پوسیدگیای که در ساختارهای دولتیمان نفوذ کرده، رنج میکشیم. ارتش. ذهن مردم. مغزم از عصبانیت سوت میکشد وقتی که میبینم برخی از افراد اینجا ترانههای ارتش شوروی را میخوانند. تا آنجا که میدانم کتاب سرود نظامی شوروی مملو از مضامین مرتبط با تحقیر ارزشهای انسانی است.
و شگفتزده میشم وقتی میبینم که اکثر نیروهای کارآموز اینجا درست مثل خودم فکر میکنند.
امروز سرهنگی لاغراندام بهمان یاد داد که چطور از یک حمله شیمیایی جان سالم در ببریم... او گفت که مطمئن است درسی که امروز میدهد در طول این جنگ به دردمان خواهد خورد. او میگوید: «روسیه نهفقط از سلاحهای شیمیایی، بلکه از سلاحهای هستهای تاکتیکی هم استفاده خواهد کرد. بیستم فوریه مردم باور داشتند که جنگی درنخواهد گرفت. و من مدام به همسرم میگفتم: ببین کِی دارم بهت میگم... جنگ خواهد شد.» او بهمان میگوید که جستجوی آثار بقا از یک حمله هستهای در این حولوحوالی هیچ فایدهای ندارد. اما یکونیم کیلومتر دورتر شانس زندهماندن هست...
البته میشود نهایت تلاش را برای زندهماندن انجام داد. در شرایط نبرد این کار را باید بدون فوت وقت، بینفس، و با چشمان بسته انجام داد؛ تا مگر از ورود سموم به بدن جلوگیری کنیم. راهکارهایی که هیچکدام در شرایط گرمای طاقتفرسا خوشایند نیستند. استفاده از ماسکهای لاستیکی در این شرایط آنها را از عرق خیس میکند؛ مهوعتر آنکه رد عرقِ آخرین استفادهکننده هنوز رویشان مانده... اما بدتر از آن پوشیدن دستکش است؛ عرق کادتهای قبلی از رو لاستیک سیاه و مرطوب بر انگشتانتان میچکد.
سوار کامیون میشیم تا به یک محدوده آموزشی دیگر برویم. آب باران از سقف برزنتی رو سرمان میچکد. هر چه جلوتر میرویم آب بیشتری روی سرمان میریزد. با کشدادن پوشش روی سرمان و فروبردن کلاهخودهایمان توی سوراخها راهحلی موقتی برای این مشکل پیدا میکنیم. ته قنداق مسلسل، چارهای است که برای ثابت نگهداشتن این ساختار مهندسیشده اندیشیدهایم. ما هر چی هم نباشیم سربازان مدبری هستیم.
کار امروزمان یادگیری نحوه رانندگی با وسایل نقلیه پیادهنظام زرهی است. من سالها رانندگی کردهام؛ اما کار با این سختافزار برام سخت است. همه جا پر از اهرم است. یک سیستم گیربکس کاملاً نامشخص. درست مثل ایستادن در کف یک کارخانهی متعلق به حوالی دهه ۱۹۴۰ است. سعی میکنم دستورالعملهای مربوط به استفاده از ترمزدستیها را به خاطر بسپارم. (اگر یادتان برود خاموششان کنید بیش از حد گرم شده و دود میکنند.) افسر آموزشیمان میگوید که او راندن این هیولاها را به رانندگی خودرو ترجیح میدهد. او میگوید: «هر بار که پشت فرمان مینشینم ترافیک کلافهام میکند؛ اما رانندگی تانک یا APC دیگر این مشکلات را ندارد.»
در راه بازگشت از محدوده نظامی، شمار افرادی را که از ماشینهاشان برامان دست تکان داده و از کنارمان رد میشوند، میشماریم. پسری حدوداً بیستوخردهای ساله در حالی که سیگاری در دست دارد، کنار یک ماشین از کار افتاده ایستاده است. رانندهای دیگر چند بسته را داخل کامیون میاندازد. دو تا بچه را هم میبینیم که بهمان سلام نظامی میدهند و جلومان رژه میروند. بانویی نسبتاً مسن نیز چندین بار روی سینه خویش صلیب میکشد.
شبهنگام با این احساس که قدرت نفسکشیدن ندارم از خواب بیدار میشم. یکجور مه گودال را گرفته است. تلفیق تنفس همزمان یکدوجین آدم، در کنار رطوبت ناشی از فضای زیرزمین، به همراه بوی جوراب و حوله و تیشرتهایی که خوب شسته نشدهاند. در سر احساس سنگینی دارم و چشمانم میان اجسام دودو میزند. یک نفر درب گودال را بسته است.
بوهدان، از افراد تیم من، امروز یک خبر خوب دارد... دوستدخترش باردار است. او میگوید: «بالاخره زدم تو گل... لعنتی!» اما خیلی زود هیجان و شوقی که در نگاهش هست به ترس تبدیل میشود. «اونها اونجا هستند و من اینجا توی این خرابشده.» او ازدواج نکرده و باید در وضعیت کنونیاش تغییر ایجاد کند. تصمیم میگیرد که با حقوق بعدی خود یک حلقه خریده و در نزدیکترین شهر با پاتنرش ملاقات کند. بوهدان کنارم مینشیند. روی گوشی پیامهاشان را بالاپایین میکند و عکس دختری را با صورتی گرد و سفید نشانم میدهد. عکس دیگری هم هست که در آن نتیجه تست بارداری و جورابهایی که مادر دوستدخترش از پیش برای نوزاد خریده دیده میشود.
نگاهم در آینه خودم را غافلگیر میکند... حالا مردی بیرحم شدهام با ریشی بلند.
امروز یاد گرفتیم چطور تیراندازی کنیم. وقتی بهم گفتند بدو و توی بیشهها اینور و آنور بپر، و برنامهی حرکتت را طراحی کن... وقتی گفتند دفاع کن و حمله کن... نوجوان شوخوشنگ درونم از هیجان جیغ میکشید. اما وحشت کردم وقتی بهم گفتند به هر چیزی که مقابلت سبز شد شلیک کن. تنها چیزی که کمتر از تیراندازی جذبم کرد، پرتاب نارنجک بود. حدس بزنید برنامه آموزشی بعدیمان چیست؟
اوضاع خوب پیش میرود: نارنجکی آموزشی، در حالی که مربی آن را در دست دارد، منفجر میشود. انفجاری تقریباً کنترلشده؛ که البته چیز خاصی هم نبود. اما همان برای من کافی بود که اعتماد به نفسی که داشتم از دست بدهم. وقتی نوبت به برداشتن نارنجک آزمایشی خودم رسید، بدنم شروع به ترشح آدرنالین کرد. بعد نوبت نارنجک واقعی بود... سعی کردم تا حد امکان با سرعت آن را از خودم دور کنم. من مایلها از هدف دورم؛ و احساسم خجالت نیست... بلکه احساس آرامش میکنم.
مامان طرحی برایم فرستاده که خواهرزادهم واوارا کشیده؛ طرحی از یک مستمریبگیر ریشو در لباس نظامی. موهای مرد خیلی زیاد است... البته اگر خواهرزادهم قصدش کشیدن چهره من بوده باشد. و اگر سوژه مورد نظرش من بوده باشم، باید بگویم که لااقل یک سال دیگر طول میکشد که ریشها و موهایم تا آن اندازه بلند شوند. اما واوارا آسمان را درست کشیده است. ابرهای نقاشی او درست همرنگ ابرهایی هستند که همین حالا بر فراز محدوده من در حال حرکتاند. او نوشته: «دوستت دارم... درود بر ارتش اوکراین.»
گرمای کامیون غیر قابل تحمل است. برزنتِ بالای سرمان، سونایی از لاستیک و گرد و خاک ایجاد کرده. قطرات عرق روی بازوهام جاری میشوند و از مچ دستهام به زمین میچکند. تمام تلاشم را میکنم که نگرش مثبتی نسبت به این حجم از گرما پیدا کنم. یاد حرف مربی یوگام میافتم: «به درد اجازه بده راه خودش رو بره (به درد اجازه حضور بده.» ما برای گرفتن عکس رادیولوژی قفسه سینه راهی بیمارستان نظامی هستیم. دکتر خیلی جامعتر و دقیقتر از معایناتی که پیشتر داشتم، معاینهم میکند. او میگوید: «هیچ دلم نمیخواد ارتشمان پر باشد از یک مشت معلول که اختلال دید دارند.» اما تا آنجا که فهمیدهام رویکرد حرفهای در تمارین و آموزههای ما، بیشتر حالت «استثناء» داشته است، تا آنکه «قاعده» باشد. تا وقتی دو دست و دو پا دارید، یک چترباز ایدهآل هستید.
ورود سریع و خروج سریعترمان از بیمارستان باعث آرامشم میشود. جو سنگینی دارد و احساساتیشدن در آن محیط اصلاً کار سختی نیست. زمان چه عبوری کُندی دارد وقتی که معلولان از کنارمان رد میشوند. فضای ساکت و وهمآوری ایجاد شده است. دختری نحیف، که موهای صاف و مشکی دارد، به مرد کوتاهقدِ یونیفرمپوش که پاهایش (احتمالاً زیر ضربات سنگین) آسیب دیدهاند، کمک میکند که راه برود. صورت مرد پر از زخم است و چشمانش کاملاً بیروح. انگار با نگاهش میخواهد بگوید که یک مرد معلول تنها قدرت تمرکز حرکت از نقطه A به B را دارد.
آموزش تهاجم. باید بر مانعی خیالی، در امتداد تختههای چوبی که روی کابلهای فلزی در سهمتری زمین کشیده شده، غلبه کنیم. سیم دیگری هم آن بالا هست. کلاهخود و جلیقههای ضدگلوله به تن داریم. شکمهای برخی بیرون زده است. برخی قد کوتاهی دارند و سخت تلاش میکنند که دستشان به سیم برسد. نفسِ بعضی بریده است؛ و صورتشان سرخ و خیس عرق شده است.
من اما به راحتی با شرایط وفق پیدا میکنم. حتی به سایرین هم کمک میکنم و نوبت خودم که میرسد به راحتی مسیر خود را هم پشتسر میگذارم. مربی میگوید: «میشه فهمید کی تو بچگیهاش از درخت بالا میرفته...» و من سعی میکنم نیشم را خیلی باز نکنم.
ما چتربازی را هم تمرین میکنیم. البته تا همان اندازهای که آسمان کشوری که پرواز در آن خطرناک است، اجازه میدهد. در عوض، فرود تاکتیکی از کامیونها را تمرین میکنیم. در اینجا «قد» فاکتور مهمی نیست: تا حدی که بشود ارتباط مناسب را برقرار کرد و موقعیتهای صحیح را اتخاذ نمود. روی چمنها دراز میکشیم؛ در حالی که حواسمان هست به عقب کامیون که روتور هلیکوپتر در آن قرار دارد، نزدیک نشویم: خوب هیچکدام دلمان نمیخواهد به گوشت چرخکرده خیالی تبدیل بشیم.
افسری رزمی توصیههایی در مورد اینکه چطور در میدان موضع دفاعی بگیریم، میدهد. حرفش این است: «عمیقتر حفر کن. راه زنده نگهداشتن مردانتان همین است.» بهمان گفته میشود که از هر چیزی که در اختیار داریم برای حفاری استفاده کنیم. بیل، چاقو، هر چیزی... وقتی دستهامان خسته شد، باید از پاها استفاده کنیم. «از من میشنوید این کار (حتی شده با پا زمین را حفر کنید) به مراتب راحتتر از آن است که مادرپدری جسد فرزندشان را کفنپیچشده ببینند.»
در طول کار قرار است با چند مین وحشتناک هم روبرو شویم؛ از آندست مینهایی که مدتهاست براساس معاهدات بینالملل ممنوع اعلام شدهاند و تقریباً به طور قطع میتوان گفت که بعضیمان آنقدری بدشانس خواهیم بود که با مینهای بدقلقی روبرو بشویم که قبل از انفجار در قدوهیکل انسان، به ارتفاع بالاتر پرواز میکنند (مینهای ضدنفر جهنده ترکشی؛ مینهایی که حداکثر به ارتفاع دو متر پرتاب شده و در هوا منفجر میشوند. م.). هیچ شانسی برای زنده بیرونآمدن از این دست مینها وجود ندارد. در تمارین، ما کار بدی برای محافظت از خویش انجام میدهیم؛ و آن پرتاب خودمان به چپ، راست و وسط است. مربی بهمان میگوید که مشکلمان این است که «مثل غیرنظامیان عادی» راه میرویم.
در طول استراحت سیگار، ولاد میاد و کنارم مینشیند. ولاد که قبلاً حسابدار بوده، ازم میپرسد: «آیا آغازکنندگان جنگ تا به حال میزان ظلمی که ایجاد شده را محاسبه کردهاند؟» متأسفانه این سؤال پاسخش مثبت است. بله... اونها حساب تمام ظلمی که به بشریت روا میدارند، دارند. آنهایی که تصمیم گرفتند اوکراین را مورد تجاوز قرار دهند، براشان مهم نیست که چند حسابدار، چند معلم، و چند پزشک را باید به عنوان سربازان تهاجمی هوابرد مورد آموزش قرار داد. ولاد میگوید: «نمیتوانم درک کنم.»
خطرناکترین مهمات از وسایلی دمدستی ساخته شدهاند... مهماتی کاملاً دستساز. آنها میتوانند مثل اسباببازیهای زنگزدهای در حال چرخش زیر پای شما به نظر برسند... همانقدر طبیعی. مثل صخرهای وسط میدان که یکهو کسی هوس میکند بلندش کند. باید بیاموزیم که چه برخوردی باید با چنین آتوآشغالهایی که در مسیرمان پدیدار میشوند، داشته باشیم. ما باید طریق طراحی نقشههای پاکسازی مین را یاد بگیریم. چقدر من ازین مدل کارکردن لذت میبرم. اینها اسناد بسیار مهمی هستند.
افسر آموزشی بهمان میگوید که تردید ندارد تا مدتها نیاز به سربازانی برای پاکسازی مین و مینزدایی (sapper: آنهایی که کارشان مینزدایی و ساخت و تعمیر جادهها و پلهاست. م.) وجود خواهد داشت. او میگوید: «هر یک سال جنگ، به ده سال مینزدایی نیاز دارد.»
.
.
.
ادامه دارد
ویدیو:
سرنوشت دختر علوم تحقیقات
در دارالخلافه با بهزاد یعقوبی
مرز حریم خصوصی و عرصه عمومی کجاست؟