۲۴ جولای ۲۰۲۲
امروز از دورهای فارغالتحصیل میشوم که قرار بود تا چهار هفته دیگر مرا از یک مدیر دفتر به یک فرمانده جوخه تبدیل کند. مربیِ تاکتیکهامان قبل از اعزام به واحدهای جدیدمان، سخنرانی تحسینآمیزی تحویلمان میدهد. او میگوید: «براتان آرزوی موفقیت دارم. ما پیروز میدانایم. امیدوارم زنده بمانید. قطعاً دشمن قضاوت خواهد کرد که شما چقدر خوب هستید.»
رومن گیج به نظر میرسد. او نمیتواند اعزام تصادفی افراد به واحدهای خاص را درک کند. «از کجا میدانند کی را باید انتخاب کنند؟ آنها حتی ما را ندیدهاند.» این عدم قطعیت حتی از احتمال اعزام به خطمقدم هم آزاردهندهتر است. رومن میگوید: «انگار که یک مشت تولهسگ هستیم. که باید منتظر کسانی باشیم که بیایند انتخابمان کنند.»
یکی از افراد بلندمرتبهای که تصمیم داشت فارغالتحصیلی ما را جشن بگیرد، از مجلس غایب است. بنابراین به ما دستور داده شده که در محل رژه صفآرایی کرده و به چند سخنرانی دیگر گوش کنیم. انگار یکی ازین کلهگندهها از اتحادجماهیرشوروی آمده است. یک کشیش ترغیبمان میکند به «خشم درونی خود» آگاه شویم. سپس گروهی از افسران شروع به خواندن آهنگی با عنوان «هیچکس به جز ما» میکنند. آهنگ را جوری با ریتم میخوانند که انگاری در حال بازی در ورزشگاه ومبلی هستند.
پروسه انتساب به واحدهای خودمان به پایان رسیده است. حالا به ما میگویند که به کدام تیم اعزام میشویم: نیمی از ما تفنگداران دریایی خواهیم بود؛ و نیمی دیگر _که من هم جزوشان هستم_ به نیروهای تهاجمی ملحق میشویم. ابتدا رومن احضار میشود. او حتی فرصت کافی برای خداحافظیکردن پیدا نمیکند. سربازان هم به همان سرعتی که ماشینها از راه میرسند، از مقابل چشمانمان محو میشوند. ویکتور که حالا از جنگ معذور شده است، با صورت چروکیده از آفتاب کنار ما نشسته است.
او میگوید: «چه بد! توی همچین شرایطی باید در گلویم تومور سبز میشد؟»
۲۵ جولای
اولین مرحله حرفه نظامی رسمی من رفتن به مقر تیپ جدیدم در شرق اوکراین است... جایی که به مردان تحت فرمانم معرفی خواهم شد.
با خودم میگم فرصت چندانی برای چکوچانه زدن بر سر زمان وجود ندارد. واحد باید تجهیز شود و مطمئناً چند هفته دیگر نیز به آموزش خواهد گذشت.
مأمورمان که یک افسر ۵۰ ساله چاق و بداخلاق است، کریدور ایستگاه راهآهن را نظافت میکند. او مشغول سرزنش گروه دخترانی است که سعی دارند به ما نوشیدنی بفروشند: «اونها پیرمرد نیستن دختر جان! اونها سربازند.» اما ما این شانس را پیدا میکنیم که در این گرمای طاقتفرسا، از موهبت کوکای خنک آنها بهرهمند شویم. آخر این نوشیدنی در منوی کمپ تمرینیمان وجود نداشت.
احساس میکنم که به اولین جشنواره موسیقی خودم قدم میگذارم. بلیتهای ردیف اول را دارم و قرار است تا آخر صدای توی گوشم بسیار بلند و آزاردهنده باشد. میدانم که این اولین و بدترین فستیوالی خواهد بود که در آن شرکت میکنم.
ما با قطار شب حرکت میکنیم. جای من طبقه دوم یکی از تختها درون یکی از کوپههاست. من یک تشک دارم. و ملحفه هم نیست. امکانات اینچنینی را برای یک سرباز لحاظ نمیکنند... اما من در جایگاهی هم نیستم که بخواهم شکایت کنم. ولی همین تخت هم باز به نسبت جایی که یک ماه پیش را در آن میخوابیدیم، پیشرفتی قابل توجه است. اینجا من تختی جداگانه دارم... نه یک مشت تخته چوبی. ضمن آنکه قرار نیست تختم را با دهها مرد دیگر به اشتراک بگذارم. اینجا حسن دیگری هم دارد: کسی قرار نیست غلت بزند و خفهام کند.
در کوپه من دو نفر از گروه آموزشیام هم حضور دارند: دیما ۲۸ ساله و مکس که ۴۲ سال دارد. مکس دو فرزند دارد که با نگاهی مهربان عکسهاشان را بهم نشان میدهد. مکس به وضوح ترسیده است... او نمیفهمد که چرا سایر همسالانش به گروه ذخیره ملحق شدهاند و او را فرستادهاند به تیپ رزمی.
من هم ترسیدهام. بزرگترین ترس من ازدستدادن دوستدخترم است. ما فقط یک ماه با هم بودیم. اما در همان مدت کوتاه هم رابطهمان جدی شده بود. نمیدانم او حالا در چه حالیست. آخر کی دلش میخواد با کسی باشد که به خطمقدم اعزام شده است. باهاش تماس میگیرم. وضعیت خطوط وحشتناک است. صدایش را با خشخش میشنوم. وقتی بالاخره موفق به صحبت میشویم سخت احساساتم را کنترل میکنم. گیرندهها برای برقراری تماس افتضاحاند. پس از آن سخت تلاش میکنم جلوی اشکهایم را بگیرم.
۲۶ جولای
روی سکو پدر دیما را دیدیم. مردی مهربان، با چشمانی مهربانتر و ریش خاکستری تمیز و مرتب. او از زاپوریژیا به آنجا رفته بود تا پیش از اعزاممان به نبرد، مدتی را با پسرش بگذراند. او گلولهای انفجاری را میگذارد توی دستم و میگوید: «این چیزیست که باید خوب مراقبش باشید.» گلوله یک قطعه فلزی کوچک و خردشده بود، که بسیار سنگینتر بود از آن چیزی که فکرش را میکردم. دست پدر دیما را میفشارم و از او به خاطر تربیت چنین پسر فوقالعادهای تشکر میکنم. دیما یگانهفرزند این پدر است و او سخت میتواند جلوی اشکهایش را بگیرد (چند ماه بعد ترکشی به دیما اصابت میکند... اطلاع ندارم که او زنده مانده است یا نه).
به مقر تیپ که میرسیم اوضاع دستم میآید. یک سرباز ستادی جوان بهم میگوید که دو روز دیگر به باخموت میرسیم. توپخانه روسیه دارد این شهر را در هم میکوبد. مزدوران گروه واگنر، ارتش خصوصی خونخواری که توسط یکی از دوستان ولادیمیر پوتین اداره میشود، در میان نیروهای دشمن حضور دارند. بسیاری از آنها از خونخوارترین جنایتکاران روی زمین هستند.
از سرباز (او آدم زحمتکشی به نظر میرسد)، در حالی که مشغول پرکردن فرمهاست، میپرسم: «فرمانده گردان من چطور آدمیست؟»
سرباز میگوید: «شهرت خوبی دارد. البته شایع شده که حالا مجروح شده است. بهتان جلیقه ضدگلوله دادهاند؟»
«بله» (دوستم این جلیقه را به من داد.)
«کلاهخود چی؟»
«بله». (کلاهخود هم اهداییِ پلیسی است که میشناسمش.)
«برو انبار و اگه چیز دیگهای لازم داری بردار.»
«بله» (البته میدانم چیزی همسایز من پیدا نخواهد شد و خودم باید همهشان را بخرم. پیراهن، شلوار رزمی، عینک آفتابی، مشعل، کولهپشتی، و کلاه دوچشمی [هر اسمی که خودتان دوست دارید روی این کلاه بگذارید].)
میپرسم که: «کجا قرار است بخوابم؟» با توجه به اینکه پادگانها به احتمال قوی در معرض حملات موشکی خواهند بود، اجازه نداریم در آنها استراحت کنیم. او پاسخ میدهد: «هر جا دلت میخواد. جنگل، هتل، هر جا... فقط اینکه جمعه دیر نکنی.»
۲۹ جولای
طبق دستور به دفتر اعزام میشم. من تمام وسایلم را گذاشتهم توی یک کولهپشتی و سعی کردهم هیچ چیز غیرضروریای همراه نداشته باشم. کلاهخودم را بالا گذاشته و سنگشکنم را هم به یکی از گوشهکنارهای کیف آویزان کردهام. کیسهخوابم را بستهام به زیر کولهپشتی... کوله جوری سنگین شده است که سخت میتوانم روی شانههایم بلندش کنم. راهرفتنم حالا چیزی کم از یک لاکپشت دستوپاچلفتی ندارد. و من کماکان حس میکنم عازم اولین جشنواره موسیقی خویشم... نشسته بر صندلیهای ردیف اول... و صدای بلند وحشتناکی که باید تحمل کنم...و افتخاری که نصیب هرکسی نمیشود. تنها از یک چیز مطمئنم... اینکه قرار نیست ازین فستیوال خوشم بیاید.
حالتی که من در اتاق سیگار نشستهام به وضوح به همگان نشان میدهد که اهلش نیستم. همپالههای من در اینجا، سربازان باتجربهای هستند و پیداست خورهی جنگاند. مردی که به طور قابلتوجهی بزرگتری از من به نظر میرسد، میگوید: «در رؤیاهام داشتم به وضوح این جنگ رو میدیدم.»
با مینیبوسهای زردرنگ عازم خطمقدم میشویم. به یک ساعت نرسیده همه آنقدر خسته میشوند که نای حرفزدن براشان نمیماند. آنهایی که دوباره به جبهه برمیگردند، سعی دارند کمی استراحت کنند. آنها خوب میدانند که ازین مرحله به بعد فرصت چندانی برای خواب و استراحت نخواهند داشت.
به باخموت که نزدیک میشویم، گندمزاری را میبینم که در حال سوختن است.
۳۰ جولای
«فاک! چطور میشه خون رو از داخل جلیقه ضدگلوله بیرون آورد؟» این را ماریو میگوید؛ گروهبان قدکوتاهِ سیهمویی که در مینیبوس باهاش آشنا شدهام. ماریو به وضوح از پوشش تازه خود راضی نیست. او آخرین لباسهای خودش را با مجروحیتی که در ماه آوریل پیدا کرده، از دست داده است. آنهایی که به لباس جایگزین نیاز پیدا میکنند، گزینههای چندانی برای انتخاب نخواهند داشت. شما باید کیت جاماندهای را که به طور تصادفی در پشت کامیون پشتیبان است، جستجو کنید. چیزی که برای بار دوم در اختیارتان قرار میگیرد، یا متعلق به مجروحی از کارافتادهست و یا مال فردی است که حالا مرده است. امیدوارم لباسهای تازه ماریو، خوب از او محافظت کنند.
به من یک اسلحه کلاشینکف اصلاحشده دادهاند. اینیکی قرار است نسبت به نمونههای معمولیاش، سازگارتر باشد. در واقع این همان لوله فلزیای است که سرب در آن ریخته میشود و اگر درست تمیزش نکنید مقابل چشمانتان زنگ میزند.
عزم کردم که راه افتاده و خود را به فرمانده گروهان که در یکی از خانههای متروکه حومه باخموت مستقر است، معرفی کنم. وارد خانه ییلاقی که میشوم شخصی را میبینم شبیه پسربچهای که روی زمین نشسته است. او قدبلند و بسیار لاغر است... موهای سرش را هم از بیخ تراشیده. اینجا میفهمم او همان کسی است که دنبالش میگردم.
راکون، علیرغم ظاهر بچهسالاش، ۲۵ سال سن دارد. او درست پیش از آمدن من، از همان مرکز آموزشی فارغالتحصیل شده است. ما حتی در امنگاهی مشابه سکنی داشتیم... اما او خیلی زود ارتقا پیدا کرد. چند روز پیش کمپانیای که در آن نامنویسی کرده بودم با حمله روسها به شدت آسیب دیده و تخلیه شد. فرمانده گروهان نیز مجروح شده و سرپرست فرماندهی نیز ضربه مغزی شد. چارهای نبود جز آنکه راکون ارتقا پیدا کند.
راکون ازم میپرسد اسم مستعار تو چیست.
پاسخ میدهم: «ندارم.»
«خوب این درست نیست. وقتی به میدان میری باید اسمی داشته باشی که خطابت کنند.»
نویگیتور، گروهبان، با صدای بلند و آزاردهندهای بهم میگوید که شرکت ازین به بعد مرا «نویسنده» خطاب خواهد کرد.
من میگم: «ترجیح میدم کوین صدام کنید.» (و منظورم هم شخصیت فیلمهای «تنها در خانه» است.)
نویگیتور میگوید من با این اسم حال نمیکنم. دلم میخواهد تو را همان «نویسنده: Scribbler» صدا کنم. (این بار برای اینکه حرص خاطرهنویس را دربیاورد از لفظ «قلم به دست» استفاده میکند. م.) این کارش هم برای آن است که عصبانیام کند.
شایعاتی هست که میگویند روسها مقر گردان ما را ویران کردهاند. و شایعاتی دیگر هم میگویند که آنها تا این لحظه وارد باخموت شدهاند. شایعاتی دیگر هست مبنی بر اینکه روسیه در آستانه پرتاب موشکهای هستهای تاکتیکی است. باید بگویم اینها همهاش مزخرف است. در ارتش شایعات خیلی زود پخش میشود.
البته شایعه دیگری هم هست که میگوید فرمانده گردان ما نهتنها مجروح، که کشته شده است. اما این یکی معلوم شده که درست است.
۳۱ جولای
وصل میشویم به رادیو LNR. موج سخنگوی جمهوری خلق لوهانسک. کشوری جداشده یا دولت دستنشاندهای تحت حمایت کرملین... که با شروع جنگ در شرق اوکراین در سال ۲۰۱۴ ایجاد شد. همانطور که برایتان قابل تصور هم هست کیفیت پخش این رادیو بسیار بالاست. هر ۳۰ دقیقه هم از مردم خواسته میشود در نیروهای مسلح ثبتنام کنند. ادعایش هم این است: «مزایای عالی و کار با ارزش.» البته این تنهاموجی است که اینجا میتوانیم بگیریم.
مکث موقتی که در بمباران ایجاد شده و گرمای تابستان باعث میشود چرتم بگیرد. روی تشکی دراز میکشم و به فرشمانندی که روی دیوار آویزان شده و با یک نارنجک تزئینش کردهاند چشم میدوزم. خیلی زود سکوت را فرمانی که از بیرون و با تحکم صادر میشود، به هم میزند. «زمان حرکت است. یک ساعت وقت دارید وسایلتون رو جمع کنید.»
چرا باید حرکت کنیم؟ صدای موشکها قبل از هر پاسخ دیگری، جوابمان را میدهد. رگبارها مدام و پیاپی نزدیکتر میشوند. با فریاد میگویم: «نباید زودتر ازین جا بریم بیرون؟» میشا، افسر سررشتهدار میگوید: «کِی انقدر پست شدیم! ما باید بعد از بقیه ازینجا برویم.»
اتوبوسی سفیدوآبی کنار پایگاه پارک میکند. پنجرههای اتوبوس پوشیده شدهاند. رد ترکش را میتوان روی شیشههای اتوبوس به وضوح مشاهده کرد. کولههامان را پرت میکنیم داخل ماشین و رفقایمان یکییکی میپرند داخل. اتوبوس انقدری دربوداغان است که خیلی نمیتوانی به روشنشدن دوبارهاش امید داشته باشی. قبل رفتن چک میکنم که بچهها چیزی در محوطه جا نگذاشته باشند. البته گلولهی انفجاریای را هم که پدر دیما کف دستم گذاشته بود پرت میکنم کف اتوبوس. بچهها ازین کارم خندهشان میگیرد. نمیدانم انگار این گلوله به توتم گروهیمان تبدیل شده است.
با دورشدنمان از پایگاه، صدای تیراندازی، کمکم محو میشود. به مقصد که میرسیم _که آن هم یک روستای کوچک و متروک دیگر است_ کامیونها و اتوبوس خود را میان بوتهها پنهان میکنیم. پایگاه جدیدمان حالا یک آلونک مخروبه است. دیوارها پر از سوراخ هستند و رواق خانه به یکسو خم برداشته است. هر بار که بخواهی از در رد بشی، سرت لاجرم به یکجایی کوبیده میشود. اما باز هم باید خوشبین بود. به گمانم میشود دیوارها را بازسازی کنیم و در این عمارت! مستقر شویم.
۲ آگوست
آشپزخانه، قلب هر پایگاه نظامیای است که برای خودش احترام قائل باشد. والتر، مسلسلچیِ گروهمان، که مهارت خاصی در آجرکاری دارد، به کار ساخت اجاق مشغول است. خرید غذا برایمان صرف ندارد. و بنابراین از مواد خودمان استفاده میکنیم. ما اینجا در جمعمان سرآشپزهای فوقالعادهای داریم.
مکالمه، برای ساشا که تحت بمباران روسیه صدمات مغزی دیده، کار بسیار سختی است. او میگوید که بعد از آخرین ضربه مغزیاش نحوه نوشتن حرف K را فراموش کرده است. این بهش حس بدی میدهد. چون K حرف اول نام خانوادگی اوست. اینجاست که میفهمم گپوگفت با سربازانی که در گرماگرم جنگ حضور داشتهاند، کار بسیار سختی است. و این موضوع در مورد آنان که مجروح شدهاند، باز هم سختتر است.
۶ آگوست
هر زمان که واحدی روز خالی داشته باشد، باید به تمرین و شارژکردن دوباره باتریهای خود بپردازد. افسری آموزشی به نام ولاد را برایمان منصوب کردهاند. ولاد ۲۲ سال دارد و در ۱۷ سالگی به ارتش پیوسته است. بنابراین میتوان او را با وجود سن کماش آدم باتجربهای دانست. تخصص ولاد شناسایی است. او لاغراندام با سری تراشیده است و بیشباهت به اوباشی که در گوشهکنارهای شهر من پرسه میزنند نیست.
جوخه ما برای دفاع خودش را آماده میکند. افراد موقعیتهای خود را تشخیص داده و میآموزند که چطور استتار کرده و برای حمله آماده شوند. مطابق قوانین ما به تسلیحات اولیه و پشتیبانی یک گردان توپخانه دسترسی داریم.
ماریو، که به نوبت وظیفه فرماندهی را عهدهدار است، وظیفهاش را برای خود پیچیدهتر از آنچه که هست، میکند.
ولاد میگوید: «پیادهنظام دشمن. ۱۸۰۰ متر دورتر.»
ماریو میگوید: «راجر، به دیدهبانی ادامه بده.»
ولاد پیشنهاد میکند: «رویشان را با خمپارهانداز بپوشانید.»
«خمپارهانداز نداریم.»
«بهتون گفتم که ما سلاحهای ابتدایی را در اختیار داریم.»
«ما هیچوقت خمپارهانداز نداشتهایم. اگر داشتیم هم قدرت شلیککردن نداشتند.»
میبینم که چشمان ماریو سرخ میشود. انگار نبردی را که پیشتر در آن آسیب دیده است را یکبار دیگر دارد در ذهنش مرور میکند. شاید با خودش میگوید [اگر آنزمانی که باید، همه چیز درست پیش نرفته، چرا اینبار باید اوضاع روبراه باشد؟] ماریو میگوید: «من مسئولیت فرماندهی را قبول نمیکنم. من همچین مسئولیتی را گردن نمیگیرم!»
در خلال تمارین وقتی از ماریو خواسته میشود سربازان مجروح خود را از گروه خارج سازد، نومیدانه رادار خود را پرت میکند یک گوشه و ترکمان میکند.
۱۵ آگوست
امروز نیروهای کمکی از بریتانیا به ما پیوستند. میانشان یک جفت پسر دوقلو هم هست. جالب آنکه هر دو اسم مستعار (اسم رمز) «دو قلو» را برای خود برمیگزینند. مکس، آخرین تفنگهای خودکارمان را به این دوقلوها میسپارد.
۱۶ آگوست
راننده کامیونمان را صدا میکنند «عمو لیونیا». او ۵۰ سال را رد کرده است و موهای سرش را هم به سبک قزاقها تراشیده است. لیونیا میگوید: «امروز باید دو پسر را از روستای خودمان تحویل میگرفتم. یکی از آنها مرده است و دیگر هم معلول است.» چنین مینماید که مردان اینجا تنها سربازان همکار لیونیا محسوب نمیشوند. لیونیا خانوادههای آنها را خوب میشناسد و بستگانشان نیز از او خواستهاند که شخصاً مسئولیت مراقبت از آنها را بپذیرد. میشود گفت که لیونیا واقعاً دارد به خودش آسیب میزند. لاشه یک ترکش نیز در شانه لیونیا مانده است. اما انگار او با خودش عهد بسته تا زمانی که این پسران را به بیمارستان نرسانده است، به درد خود رسیدگی نکند.
انگار دارم به تلخی جنگ عادت میکنم. امروز اسبابووسایل همرزمان کشته و مجروحشده را رتقوفتق کردیم. خیلی وقت است وسایل آنها را با خودمان اینسو و آنسو میکشیم و این وسایل بارها خیس آب شدهاند. کیف و کولههاشان پر از لباسهای کثیف است. بعید میدانم کسی به این وسایل احتیاج داشته باشد.
یکی از کیسهها را باز میکنم... به این امید که اسم و آدرسی داخلش پیدا کنم. یک کتاب دعا، یک حوله کثیف، یک دفترچهی شعر و نامهای به مامان و بابا. به وضوح میشد فهمید که سرباز صاحب کیف، روسیزبانی است که سعی داشته زبان اوکراینی را یاد بگیرد. اما تسلط چندانی نداشته. تا حدی که نمیتوانم نام فامیلیاش را درست تشخیص بدهم.
۲۱ آگوست
روستای مجاور مورد اصابت گلولههای خوشهای قرار گرفت. برخی از بچههای گروهمان هم صدمه دیدند. سروصدای توپخانه هر روز بیشتر میشود. گزارشات واصله خبر از حضور روسها در حوالی ما میدهند. ما امنیت پستهای بازرسی را تقویت کرده و گشتزنیها را نیز افزایش میدهیم.
دیروز فراموش کردم تولد مامان را بهش تبریک بگویم. روزهایمان حسابی قاطیپاطی شده است.
۲۳ آگوست؛ صبح
نیمههای شب راکون مرا از خواب بیدار میکند: «دستور از بالا رسیده است. دو ساعت دیگه باید راه بیفتیم.» زیر درخت گردو صف میکشیم. راکون دستور واصله را با تمام اصطلاحات تخصصیاش میخواند. و بعد آن را به زبان اوکراینی ساده ترجمه میکند. ما برای پشتیبانی از یک تیپ دیگر در حال انتقال هستیم. و دمِ غروب به موقعیت جدید که خطمقدم دونتسک است، خواهیم رسید. او میگوید: «هر کس که آمادگی اجرای دستور را ندارد، از خط خارج شود.»
دو مرد یک قدم میایند جلو. موسی، که کاملاً هم قابلپیشبینی است، یکی ازین افراد است. او مشکلسازترین شخصیت گروه ماست: موسی همیشه بیمار و در بهترین شرایط، بدخلق است. بداخلاقیهایش هم به زمانهایی برمیگردد که مشروب ننوشیده. دومی، از یهودیان ممنوعالخروج است و یک معلم. او از بزرگترهای جمع ماست. معلمی که از او میگویم سه فرزند زیر ۱۸ سال دارد. بنابراین قانوناً اجازه جنگیدن ندارد. او درخواستی مبنی بر معافیت از خدمت ارائه داده است؛ که البته کاملاً هم حق اوست.
به جنگلی در حومه شهر رسیده و به انتظار میمانیم. تقریباً میشود گفت که روشنایی روز دمیده و فرمان پیشروی هنوز بهمان صادر نشده است. شهر مقابل چشمانمان بیدار میشود. حرکات تندوسریع مردم محل هم حالا شروع شده است. اینجا آب لولهکشی ندارد و مردم این حوالی از چاه آب میکشند. آنها با دوچرخه و گاری تردد میکنند. زنی به سمتمان میآید. او میگوید: «به رؤسایتان بگویید من سر تعظیم در برابر هر دولتی فرود میآرم که ارمغانش جنگ نباشد.» و بعد جمله خود را مثل یک مانترا پشتسر هم تکرار میکند. مرد دیگری با دوچرخه از کنار او رد میشود. او که مشغول صحبت با تلفن است میگوید: «دوروبر پره سربازه». متوجه نمیشویم که با کی دارد حرف میزند. یکی از سربازان میگوید: «اغلب مردمِ اینجا اصالتاً اوکراینی نیستند.»
سعی میکنم در کامیون بخوابم. اما تا چرتم میگیرد دختری بهمان نزدیک میشود. او گریه میکند و میگوید که یکی بهمان خیانت کرده. گویا او شنیده که یکی از اهالی شهر در مورد موقعیت جانمایی ما صحبت میکرده. بلافاصله وسایلمان را پنهان میکنیم توی بوتهها و مردان را متفرق میکنیم. تقریباً میشود گفت که دیگر جلبتوجه نمیکنیم. و بعد صدای خمپارهها بلند میشود. تعدادیشان درست در نزدیکی ما فرود میآیند.
راکون بعد از نهار میرسد. طی این مدت او سعی داشته موقعیت بعدیمان را تدقیق کند. گزارش راکون دلگرمکننده نیست. تصورمان از مقر نیروهایمان غلط از آب درآمده. محل آنها درست بخشی از خطمقدم است واقع در چندصدمتری زیر آتش مسلسلها و سلاحهای سبک دشمن. راکون میگوید که جسد یکی از افرادمان را در آنجا دیده است.
برنامه باید تغییر کند. به احتمال زیاد، باید در گروههای کوچک به موقعیت مورد نظر نزدیک شده و دشمن را بیرون برانیم. شناسایی با آتش. فکر میکردم تنها روسها هستند که این کار را انجام میدهند. این یکی مأموریت را تنها داوطلبان گروه خواهند رفت. و البته من هم یکی از آنها هستم. هر چند که از ترس دارم قالب تهی میکنم.
۲۳ آگوست؛ شبهنگام
فرمان حرکت صادر میشود. مدتی زمان میبرد که مردان بتوانند در تاریکی شب دور هم جمع بشوند. مشغول شکوه و شکایتاند. ووا فریاد میزند: «انگار مغز فرماندهان ما رو با پِهِن پر کردهاند.»
حمله آغاز شده است. موشک آتشین دشمن در ۷۰ متری ما فرود میآید. فریاد میزنم: «دراز بکشید!» افراد پراکنده میشوند. به محض پایانیافتن گلولهباران، میپریم داخل کامیونها. در طول مسیر و پیش از رسیدن به نقطه تعیینشده، چندین بار در تاریکی راه خود را گم میکنیم.
عزم یک نفر بر آن بوده که من در گارد پشتی باشم، نه سکاندار. این تصمیم عصبانیام میکند. با این حال من یک ژل کافئین خورده، و در حالی که در جنگل قدم زده و تیمم را جمع میکنم، سعی دارم تمرکزم را حفظ کنم. توضیح میدهم که ما هر جا که بشود پیشروی کرده و مواضع خود را حفظ خواهیم کرد. میگویم که این یک حمله تمامعیار نیست و نهایت تلاشم را میکنم که به آنها قوت قلب بدهم.
فرمانده گردان ازم میخواهد تعداد آنهایی را که برای حمله داوطلب نشدهاند، گزارش کنم. میگویم: «سیزده تا. میتوانید از بیمیلیشان متشکر باشید. فقدان برنامه دقیق و تغییرات گاهبهگاه آن مانع میشود که افراد آمادگی حمله را به دست آورند.»
۲۴ آگوست؛ روز استقلال اوکراین
من با آن دسته از مبارزانی که قصد عزیمت ندارند صحبت میکنم. عصبی هستم اما سعی دارم به نظر مسلط بیایم. من با آنها صادقم و تصدیق میکنم که پیش ازین هیچوقت در جبهه نبودهام. تنها میتوانم طرحی که داریم را با جزئیات و با بردباری بارها و بارها برایشان شرح بدهم. باور بفرمایید این درجه از صبر و درایت هیچگاه در تیپ شخصیتیِ من نبوده است.
ساعت ۵ صبح گزارش خود را به گروهبان ارشد گردان اعلام میکنم. صدایم از غرور میلرزد.
میگویم: «همه آمادهی رفتناند.»
«چی؟! لعنتی! چطور تونستی آخه؟»
در جواب میگم: «روز استقلال مبارک.»
میپریم داخل کامیونها و به سرعت عازم مقصد میشویم. در مقصد بی فوت وقت وسایل را بیرون میکشیم. هر چه بیشتر بتوانیم اسباب را از مرکز دید خارج کنیم، احتمال شناساییشدن توسط پهپادها و در نتیجه هدف توپخانه دشمن قرارگرفتن، کمتر میشود. از میان خاروخسها راه باز کرده و منتظر دستورات بعدی میمانیم.
هدایتگر گروه پیشرو، یک سرباز حرفهای ۲۱ ساله و از اهالی خارکف در شمالشرق کشور در مرز با روسیه است. گروه پیشرو ۶۰۰ متر از ما جلوتر است و مواضع خود را تثبیت کرده است. آنجاست که ناگهان صدای گلولهباران و رگبار موشک را میشنوم. روسها گروه پیشرو را هدف گرفتهاند. این اولین نبرد من است؛ لذا تنها میتوانم بشنوم و پیش خودم تصور کنم که چه اتفاقی دارد میافتد. وزوز رادیو هم این وسط متوقف نمیشود. فکر میکنم که یحتمل اعضای تیم پیشرو باید همگی زخمی شده باشند. چهارچرخهای که تازه میفهمم آمبولانس است با سرعت از کنارمان رد میشود.
پهپادها از روی سرمان رد میشوند. قلبم تندتند میزند. تمارین تنفسی را با خودم تکرار میکنم. رهبر گروهمان که هنگام عقبنشینی همگامش شدهام، میگوید: «تمام گروهم را از دست دادم.» صورتش انگار یخ زده است. دوباره تکرار میکند: «تمام گروهم را از دست دادم.»
دستور میرسد که موقعیت تازهای اتخاذ کنیم. و من اولین سنگر واقعی خود را حفر میکنم... کاری که پیش ازین تنها در دوران مدرسه انجام داده بودم. نتوانسته بودم اینیکی را در دوران آموزش افسری تعلیم ببینم. به همین خاطر هم هست که گودال من یکچیز زشت و بیضیشکل و دارای لبههای ناهموار از آب درمیآید. وقتی دستاورد کار همرزم دیگرم یعنی چستنات را میبینم از خودم خجالت میکشم. او قبل از جنگ یک دکوراتور بوده و هنر دستش را حالا اینجا به نمایش گذاشته است. تمامِ کاری که لازم است چستنات برای گودالِ حفرشدهاش انجام دهد، این است که رویش کاغذدیواری چسبانده و آن را به قیمت یک سوئیت کوچک در حومه کیِف بفروشد... میخواهم بگم نتیجه کارش تا این حد تمیز درآمده است.
تشک خوابم را پهن میکنم و دراز میکشم؛ به این امید که لااقل یکساعتی چشم روی هم بگذارد. ولی به ۱۵ دقیقه نرسیده رادیوی بیخ گوشم مکرراً تکرار میکنم: «به پیش، به پیش.» حالا باید سربازان دیگری جایگزین ما شده و ما به محل دیگری از خط انتقال پیدا کنیم.
۲۵ آگوست
با راکون میرویم موقعیت جدیدمان را کشف کنیم. از میان جنگل و مزارع انبوه میگذریم... آنقدری تند که توجه کسی را جلب نکنیم. روسها از سال ۲۰۱۴ کنترل این منطقه را به دست گرفتهاند. آنها اینجا را مثل کف دستشان میشناسند.
پیشروی گروه برای ملاقات با افسران شناسایی میرود. آنها مدتی را در این منطقه گذراندهاند و بنابراین مطمئناً میتوانند همهچیز را بهمان بگویند. اما ایشان حتی به خودشان زحمت نمیدهند که در جلسه ما شرکت کنند! دیگر اینکه حتی تماسهایمان را هم بیپاسخ میگذارند. در این اطراف پرنده هم پر نمیزند... عجب آشفتهبازاریست این جنگ.
من برمیگردم تا باقی افرادم را بردارم. ردیف طویل سربازان بیشباهت به صف مورچهها نیست. بچهها خستهاند و زیر آفتاب سوزان، آرام و به سختی گام برمیدارند. کار ما فقط انسجامبخشیدن به موقعیت خودمان نیست. فرماندهمان میگوید: «یگان دیگری پیش از ما در جنگل در حال حرکت است و ما باید گروهی را برای حمایت از آنها بفرستیم.» گروه من تا پیش از آنکه زیر آتش خمپاره قرار گیرند، پیشروی زیادی نمیکنند. «برگردید! برگردید!» این دستوریست که از رادار بهمان ابلاغ میشود. تقریباً چیزی کمتر از نصف افراد عقبگرد میکنند.
مغزم درست کار نمیکند. نمیفهمم که چه اتفاقی دارد میافتد... چرا دارد میافتد و چگونه کارمان به اینجا کشیده. مینشینم تا نفسم را بازیابم. رگبار دیگری از خمپارهها از سوی دیگر و از جانب همان موضعی که پیشرو اتخاذ کرده است، در حال فرودآمدن است. او یکدقیقه بعد با افرادش برمیگردد. بچهها به وضوح ترسیدهاند... سرتاپایشان پر از خاروخاشاک شده و لامتاکام حرف نمیزنند. مسلسلچی کنارم مینشیند و بالا میآورد. دو نفر را از دست دادیم. «کلاور و یکی از دوقلوها. آتش و دود همهجا را گرفته.»
دو داوطلب را برای تخلیه اجساد به کمک میطلبم. قُل دیگر ماتومبهوت به من چشم دوخته است. او الان دقیقاً چه حسی دارد؟ با خودش چی فکر میکند؟
ابتدا به جسد کلاور میرسیم. روی سینه دراز شده و دستش زیر سرش مانده است. جوری که انگاری دارد استراحت میکند. اما رنگ صورتش به خاکستری متمایل به سبز تغییر کرده است. نه کلاور و نه جفت آن قل، فرصت نکرده بودند گودال مناسبی برای خودشان حفر کنند.
از هر دو جسد عکس میگیرم. باید اطمینان بدهم که هر دوی آنها زره مناسب پوشیده بودهاند. البته که پوشش زرهی در این مورد به جفت دوقلو هیچ کمکی نکرده است. ترکش از کلاهایمنی او رد شده و سرش را سوراخ کرده. داستانهایی شنیده بودم از کسانی که چون نتوانسته بودند ثابت کنند عزیزانشان وسایل حفاظتی مناسب نداشتهاند، از پرداخت غرامت محروم مانده بودند. و از آنجا که از صحت این روایات نمیشود مطمئن بود، محکمکاری میکنم.
تا این لحظه از زندگیام جسدی را لمس نکرده بودم... تا چه برسد بخواهم حملش کنم. کلاور هم که هم قدبلند بود و هم سنگین. سعی میکنم از جاهایی که خونریزی کرده بهش دست نزدم... اما این هم غیرممکن است. شلوار و زره و کفشها و دستکشهایم به خون آغشته میشوند. پزشک زنی که نامش بونسر است با پیکاپ میاد سراغمان تا برای حمل اجساد کمکمان کند. اجساد را بار وانت میکنیم. در حین رانندگی پاهای اجساد از اتاقک ماشین بیرون میزند و روی آسفالت گودالی از خون به جا میگذارد.
از احساس تهی شدهام. به طور کاملاً غیرارادی دست به جیبم میبرم تا یک بیسکویت به دهانم بگذارم. یادم میآید که در طول روز تقریباً چیزی نخوردهام. تازه میفهمم هنوز دستکشی را که با آن به بدن خونآلود اجساد دست زدهام به دست دارم... من با همان دستکشها بیسکویت را به دهان برده بودم.
سوئیششش! بوم! میافتم رو زمین و چند موشک بر زمین کنارم فرود میآیند. سرباز کناردستم به نظر میآید که سعی دارد با فریاد چیزی بگوید... اما من یککلمه از آن را هم نمیتوانم بفهمم. شنواییم به فنا رفته است. پزشکان به سرعت خودشان را به محل حادثه میرسانند. خون از پای مردی که کنارم روی زمین افتاده، بیرون میجهد. نیروهای امدادی با یک شریانبند جان او را نجات میدهند... اما پایش باید قطع بشود.
تا خورشید غروب کند خستگی از پا درم آورده. سرم سنگین شده و چشمانم دارند دیدشان را از دست میدهند. شنیده بودم که خستگی زیاد میتواند به آدم احساس توهم بدهد؛ اما این اولین بار است که خود تجربهاش میکنم. شبهنگام درختان را شبیه نسخه گرافیکی وحشتناک بازی رایانهای «ماینکرفت» میبینم. افراد را انگار با هالههای دورشان میبینم که به سمتم میآیند. حتی هالههای اطرافشان هم صدا دارد. حس میکنم در حین نزدیکشدن به سویم، شاخهها را زیر پایشان میشکنند. من لباسهای روسی و تفنگهای دشمن را میبینم. دندانهام را به هم میفشارم، چشانم را میبندم و سرم را محکم تکان میدهم... هر کاری که باعث بشود این تصاویر از مقابل دیدگانم محو شوند.
۲۶ آگوست
افرادم میپرسند کِی از اینجا خواهیم رفت. ما که آنچه ازمان خواسته شده، انجام دادهایم: تحکیم موقعیت. فرمانده گردان قول میدهد که تا ساعت ۶ بعدازظهر افراد جایگزین خواهند رسید... اما من باور نمیکنم.
به همین خاطر هم هست که وقتی از دل شاخوبرگ درختان، چند نفر را میبینم که به سمتمان میآیند، شگفتزده میشوم. نگاهشان به سمت نقطهای است که ما ایستادهایم. سروریختشان شبیه شخصیتهای رامبو است. آنها جالبترین کلاههای ایمنی و هدفونها را در اختیار دارند و با دوربین فیلمبرداری GoPro همهچیز را به ثبت میرسانند. فرمانده خود را با عنوان تایگر (ببر) معرفی میکند. او میگوید: «قرار است که همینحالا جایگزینتان کنیم. اما ما تصمیم داریم عاقلانهتر عمل کرده و از پیش تمام زوایای این امر را بسنجیم.» به این توافق میرسیم که زمان گرگومیش هوا، آن هنگام که پهپادها نتوانند شناساییمان کنند، جابجا شویم.
پس از آن تایگر با هدف بازرسی واحد کناریمان به سوی آنها میرود _آنها نیز قرار است مثل ما جایگزین شوند. و ما همگی عقبنشینی خواهیم کرد. گروه کوچکی از ما برای بازیابی مقداری از مهماتمان راه میافتیم. در راه بازگشت، درست از شعاع دید همسایگانمان باید رد بشویم. قهوه بهمان تعارف میکنند. تصور اینکه هنوز مهماننوازی وجود دارد حتی در میدان جنگ هم زیبا و آرامبخش است.
بنگ! خمپاره به جاده روبرومان اصابت میکند. به زمین میافتیم و به سمت سنگر میدویم. بعد دومی میآید و سومی که کرکننده است. میشنوم که یکی از پشتسر فریاد میزند. سربازی پایش را گرفته است. از سنگر میپرم بیرون و سعی میکنم او را به داخل گودال بکشم. و بعد آتش تفنگ روسها. حملهشان آغاز شده است. سرمان را پایین میگیریم. قادر به پیمایش پیشروی روسها نیستیم... اما گزارشاتی از تحرکاتشان از طریق رادیو به گوش میرسد.
در همان حوالی صدای مسلسل کلاشینکف را میشنوم. این نشانه بسیار بدی است. چون واحد من از مسلسل آلمانی استفاده میکنند. و این میرساند که روسها همین حالا هم به درونمان نفوذ کردهاند. نارنجکهایی را به سمتشان شلیک میکنیم؛ که به نظر میرسد نتیجهای که باید را گذاشته است... چون حملهشان تمام میشود.
میدان جنگ را بررسی میکنیم. نباید در گروههای بزرگ حرکتی داشته باشیم؛ به همین خاطر است که همگیمان نمیتوانیم به طور همزمان میان بوتهها کمین کنیم. به تنهایی مسیر را ادامه میدهم؛ چون اگر تنها باشم به نظر زخمی میرسم. و این بهترین راهکار در شرایطیست که روسها برایمان کمین کرده باشند. چندصدمتر آنسوتر از سنگر خودم جسدی را میان درختان افرا میبینم؛ برهنه است و صورتش به پایین و روی چمنها افتاده است. چند سرباز اوکراینی را که دارند از سوی مخالف به طرفم میآیند صدا میزنم. آرامآرام و با احتیاط به جسد نزدیک میشویم. بهمان یاد دادهاند که نباید جسد را تکان بدهیم... چون ممکن است مینگذاری شده باشد. خیلی لازم نیست به پیکر بیجان نزدیک شوم تا بفهمم او تایگر است.
تایگر را با یک ریسمان از آنجا دور میکنیم. روسها وقت کافی برای مینگذاری جسد نداشتهاند؛ اما تمام تجهیزات و ادواتش را برداشتهاند. فیلمهایی که با دوربین او به ثبت رسیده است، موقعیتهای ما را نشانشان خواهد داد.
آن شب خیلی دور نمیشویم. دشمن هم که حالا مختصات ما را دارد. مردان گروه درک بالایی دارند؛ اما هنوز حس میکنم که سرزنشم میکنند. آخر من به آنها قول داده بودم. آیا خوششانسی خواهیم آورد یا نه؟ آنقدر خستهام که حتی قدرت ترسیدن را هم در خود نمیبینم.
۲۷ آگوست
نیمهشب راکون بهم بیسیم میزند و میروم سراغش. او سعی دارد در حالی که به وضوح دیگر نایی برایش نمانده است، خونسرد به نظر برسد. او ازم میخواهد واحدی را که تایگر رهبری میکرده است و به کمکمان آمده بودند، جمع کنم.
وعدهگاه ۵ کیلومتر آنطرفتر است. شب باید به آنجا برسیم. و این در حالیست که تیمهای شناسایی روسیه نیز در حال بررسی مواضعمان هستند. پسری کوتاهقد و خوشاخلاق که دندانهای کجوکوله دارد، داوطلب میشود که همراهم بیاید. من مسیری را در امتداد خطوط ریلی بلااستفاده ترسیم میکنم و آرزو دارم بهترین اتفاقات در انتظارمان باشد. ماه که امشب صورتیرنگ شده است، با قدرت بالای سرمان میدرخشد. در حال دویدن سعی دارم روی تراورسهای سیمانی فرود بیام؛ تا بلکه از پیچخوردن مچ پایم جلوگیری کنم.
کمکم داریم میرسیم. یک سراشیبی شیبدار و چندصدمتر جنگل بیشتر نمانده است. شاخوبرگ درختان صورتم را خراش میدهند و تیزی شاخهها را از روی شلوار حس میکنم. نور ماه، وعدهگاهمان را در وسط یک گندمزار روشن کرده است. دو هیبت سیاهرنگ را میان تاریکی تشخیص میدهم. رمز عبور را با صدای آرام براشان میگویم... یاد فیلمهای جاسوسی افتادهام. یکی از آنها آرام پاسخم را میدهد. او پتروخاست. فرماندهی یگان کناردستیمان. او هم به همان دلیلی که من اینجا هستم به اینجا آمده است.
بعد از نیمساعت انتظار، صدای زمزمهای عصبی از رادار به گوش میرسد. میعادگاه دیگری برایمان تعیین شده؛ نقطهای که بسیار نزدیکتر است به مواضع اصلی خودمان. با سرعت از همان راهی که آمدهایم برمیگردیم... در حالی که خستهایم و از سرتاپامان عرق میچکد و زخمهای جدیدی هم بر بدنمان ظاهر شده است. در این وعدهگاه تازه هم هیچکس منتظرمان نیست. من در حالی که مرطوبم و بدنم یخ زده، خودم را در آغوش میکشم.
یگان تازه که از راه میرسند گروهگروه در موقعیت خود قرارشان میدهم... در حالی که سعی دارم توجه روسها را به خودمان جلب نکنیم. اندکی که میگذرد فرود گلولههای آتشزا در حوالی موضعی که پیش ازین اشغال کرده بودیم، آغاز میشود. اما خیالم راحت است. قبلاً آنجا را از افراد خالی کردهام. به هر حال مزرعه زیر پایمان آنقدری از رطوبت خیس است که حتی آرماگدون (حارمجدون... دید مذهبی؛ نبرد نهایی) هم نمیتواند آن را به آتش بکشد.
همانطور که به عقب برمیگردیم خود را در آینهبغل نگاه میکنم. چهرهای شکستخورده را میبینم که مثل یک دیوانه در حال لبخندزدن است. به کمپ که میرسیم کمی بیشتر احساس انسانبودن میکنم. یک کاسه سوپ داغ انتظارم را میکشد و با آب سردی که فراهم آمده دوش کوتاهی میگیرم. پاهایم کبود و ترکترک شده است. و تمام پشتم از شانه به پایین پر شده است از جوشهای زشت سرسیاه. کلاهخود نیز شیار عمیقی روی سرم باقی گذاشته است.
بازگشت به مقر تیپ با ماشین، سفری ششساعته است. ما جفت دوقلو را برای شرکت در مراسم خاکسپاری برادرش میبریم. او کناردست من روی صندلی جلو نشسته است.
خیلی آرام ازم میپرسد: «چرا بهم نگفتی برادرم مرده است؟»
«چرا همونموقع که برای تخلیه اجساد درخواست کمک میکردم بهت گفتم.»
آنجاست که پسر میفهمد آنقدری مستأصل بوده که حتی معنای کلامم را نفهمیده است. یادم است که او مدام از بچهها میپرسید برادرش کجاست و آنها هم در پاسخ فقط سر پایین میانداختند.
۲۸ آگوست
جمعمان در حال استقرار مجدد است. راکون نمیگوید مقصد بعدیمان کجاست. اما من حدسهایی میزنم. در طول شامِ فلافل که در رستوران مورد علاقهام صرف میکنم، ناوبر بهم اطلاع میدهد که گروه پشتیبان عقب گردان پیشتر به منطقه خارکف ارسال شده است. ما هم داریم به همانجا میرویم.
چندین پل در مسیرمان منفجر شدهاند. احتمالاً گوگلمپ ازین موضوع بیاطلاع مانده است. چون هنوز سعی دارد ما را از میان آنها عبور دهد. بارش شدید باران هم مسیرهای جنگلی را خراب و غیرقابلاستفاده کرده است. با آزمون و خطا موفق میشویم از میان جنگلی که نمیشناسیم به مقصد مورد نظر برسیم.
حتی نای بازکردن کیسهخوابم را ندارد. بنابراین در کامیون و زیر درختان کاج به خواب میروم. «ما برای چی اینجاییم؟» این سؤال را شاید با تعجب از خودم میپرسیدم...
خاطرات در همینجا متوقف میشوند. یحتمل سرباز راوی تا پیش از مرگ فرصت نکردهست خاطره دیگری به ثبت برساند... م.
ویدیو:
سرنوشت دختر علوم تحقیقات
در دارالخلافه با بهزاد یعقوبی
مرز حریم خصوصی و عرصه عمومی کجاست؟
چه شد که دولت ما ناگهان در کنار روسیه تجاوزگر قرار گرفت؟
برای خدا و تاریخ و مردم مظلوم اوکراین چه پاسخی دارند؟
چه پاسخی؟
یاد دوران تجاوز صدام به خاک عزیز ومردم بی پناه در مرزهای کشورم قلبم را می فشارد.
امیدوارم بزودی جنگ خانمانسوز متوقف و تجاوزگر به سزای اعمالش برسد
آمین!