در این شبِ بارانی اما میخواهم «قلم را لختی بر او بگریانم.»
بر انسانی که همنسل من بود و با جابجایی یکی دو رخداد و اندکی شانس/بدشانسی میتوانستم امشب به نقطهای رسیده باشم که او رسید. نقطهای که مرگِ خودخواسته را خواستنیتر از چنین زندگی پررنجی بیابم.
نسلِ دوم خرداد نخستینبار در پیچ پر خطر «۱۸ تیر» از آسمانِ آرمان، به زمین سفتِ واقعیت خورد. آنگاه که فاجعه کوی دانشگاه رخ داد، یکسالی بود که از دانشگاه انصراف داده و در مرز سرباز بودم. اگر چنین نبود لابد نامم در سیاهه بازداشتیها میآمد و چندی بعد که با وثیقه سنگین بیرون میآمدم، حکمِ زندانی بلند مدت، مانند گیوتین شماطهدار روی گردنم میبود. و این درست همان چیزی بود که کیانوش در برابر خود دید...
چند سالی زیر این گیوتین دست و پا زد و زیست تا آنکه دوباره تیرماه رسید. در تیر ۸۴ اما رویای دوم خرداد به کابوس احمدینژاد ختم و تعبیر شد.
لابد طاقتش طاق شد، کورسوی امیدش فرو مُرد و به تبعید خودخواسته تن داد. میتوان چنین فرض کرد که هنوز در سر شور و در دل بارقهای از امید داشت که چند سال نخست را از این گردهمایی به آن راهپیمایی روزگار میگذارند...
بزنگاه نفسگیر ۸۸ هم آمد و گذشت. جوانههای سبز امید، دوباره رویید و خزان شد. بعد هم نوبت به روزنه نیمگشوده ۹۲ رسید.
بیراه نیست که باور کنیم قلبش چون بسیارانی دیگر از نسل من، به امید معتاد بود و پس از دورههای کوتاه ترک و یأس، هر بار و دیگر بار، بر گور خویش میایستاد و از میان خاکستر بر میخاست.
و از آن مهمتر، از زبان بامداد: چراغش در این خانه میسوخت. لابد از آن جنس آدمها نبود که سقف آرزوهایشان گرفتن گذرنامه ینگه دنیاست و «اپوزیسیون بودن» شغل مورد علاقه و تمام عمرشان...
سالمتر از آن بود که حال و هوا و محیط زیست آلوده «ایرونیهای اون ور آب» برایش تحملپذیر باشد. غریبهای بود در غربت....
خودش نوشته هنگام بازگشت به ایران، وقتی از آسمان، خلیج فارس را دید یک دلِ سیر گریه کرد...
از سفر بازگشت اما سفر از او باز نمیگشت. نوزادان همان سال که کیانوش راهی زندان شد حالا از سر در «پنجاهتومنی» رد شده و دانشجو بودند. روز و روزگار دیگرگون بود و او در وطن خویش نیز غریبه...
روزگارِ دلاوران فجازی بود. روزگار رودهدرازی و طنازی. کسی نه کیانوش را می شناخت نه اگر میشناخت برایش تره خُرد میکرد. آنانکه با پای گچ گرفته جفتک می انداختند اما میداندار بودند و شهرهِ شهر...
در تمام این سالها از انبوه مرثیهسرایان و زنجموره کنندگان اپوزیسیون فاندبگیر، یک مرد/زن پیدا نشد که آگهی فروش حساب توییتر یا از آن بالاتر حراج کلیهاش را جدی بگیرد و دست یاری به سویش دراز کند.
حتا وقتی گفت خود را از ارتفاع به آغوش آسفالت خیابان پرت میکند کسی جدیاش نگرفت...
نوشته بود: زندگی یک وطن بهم بدهکاره که توش فقط به زندگی فکر کنم نه به وطن.
و جان و عصاره تراژدی در همین یک جمله جمع است: وطن یک زندگی به او بدهکار بود و بدهیاش را هرگز تسویه نکرد.
بخُسب
بیارام
پرواز کن!
دریا نیز میمیرد....*
*بخشی از «مرثیه برای ایگناسیو سانچز مخیاس» اثر فدریکو گارسیا لورکا
ویدیو:
در دارالخلافه با بهزاد یعقوبی
مرز حریم خصوصی و عرصه عمومی کجاست؟