پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۳ 14 November 2024
پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۳ - ۱۰:۲۲
کد خبر: ۸۴۸۹۹
یادداشتی از مازیار خسروی

مرثیه‌ای ⁧برای کیانوش سنجری⁩: غریبه‌ای در وطن خویش و غربت...

مرثیه‌ای ⁧برای کیانوش سنجری⁩: غریبه‌ای در وطن خویش و غربت...
‏ هرگز ندیده بودمش. خط و ربط سیاسی‌اش هم به من نمی‌خورد. حتا اینجا هم یکدیگر را دنبال نمی‌کردیم تا از زیر و بالای زندگی و تصمیم‌اش برای خودکشی آگاه شوم.
مازیار خسروی
نویسنده
مازیار خسروی

‏ در این شبِ بارانی اما می‌خواهم «قلم را لختی بر او بگریانم.»

‏ بر انسانی که هم‌نسل من بود و با جابجایی یکی دو رخداد و اندکی شانس/بدشانسی می‌توانستم امشب به نقطه‌ای رسیده باشم که او رسید. نقطه‌ای که مرگِ خودخواسته را خواستنی‌تر از چنین زندگی پررنجی بیابم.

‏نسلِ دوم خرداد نخستین‌بار در پیچ پر خطر «۱۸ تیر» از آسمانِ آرمان، به زمین سفتِ واقعیت خورد. آنگاه که فاجعه ⁧ کوی دانشگاه⁩ رخ داد، یکسالی بود که از دانشگاه انصراف داده و در مرز سرباز بودم. اگر چنین نبود لابد نامم در سیاهه بازداشتی‌‌ها می‌آمد و چندی بعد که با وثیقه سنگین بیرون می‌آمدم، حکمِ زندانی بلند مدت، مانند گیوتین شماطه‌دار روی گردنم می‌بود.‌ و این درست همان چیزی بود که کیانوش در برابر خود دید...

‏چند سالی زیر این گیوتین دست و پا زد و زیست تا آنکه دوباره تیرماه رسید. در تیر ۸۴ اما رویای دوم خرداد به کابوس احمدی‌نژاد ختم و تعبیر شد.

‏لابد طاقتش طاق شد، کورسوی امیدش فرو مُرد و به تبعید خودخواسته تن داد. می‌توان چنین فرض کرد که هنوز در سر شور و در دل بارقه‌ای از امید داشت که چند سال نخست را از این گردهمایی به آن راهپیمایی روزگار می‌گذارند...

مرثیه‌ای ⁧برای کیانوش سنجری⁩: غریبه‌ای در وطن خویش و غربت...

‏بزنگاه نفس‌گیر ۸۸ هم آمد و گذشت. جوانه‌های سبز امید، دوباره رویید و خزان شد‌. بعد هم نوبت به روزنه نیم‌گشوده ۹۲ رسید.‌

‏ بیراه نیست که باور کنیم قلبش چون بسیارانی دیگر از نسل من، به امید معتاد بود و پس از دوره‌های کوتاه ترک و یأس، هر بار و دیگر بار، بر گور خویش می‌ایستاد و از میان خاکستر بر می‌خاست.

‏و از آن مهم‌تر، از زبان بامداد: چراغش در این خانه می‌سوخت. لابد از آن جنس آدم‌ها نبود که سقف آرزوهایشان گرفتن گذرنامه ینگه دنیاست و «اپوزیسیون بودن» شغل مورد علاقه و تمام عمرشان...

‏سالم‌تر از آن بود که حال و هوا و محیط زیست آلوده «ایرونی‌های اون ور آب» برایش تحمل‌پذیر باشد. غریبه‌ای بود در غربت....

‏ خودش نوشته هنگام بازگشت به ایران، وقتی از آسمان، خلیج فارس را دید یک دلِ سیر گریه کرد...

‏از سفر بازگشت اما سفر از او باز نمی‌گشت. نوزادان همان سال که کیانوش راهی زندان شد حالا از سر در «پنجاه‌تومنی» رد شده و دانشجو بودند. روز و روزگار دیگرگون بود و او در وطن خویش نیز غریبه...

‏روزگارِ دلاوران فجازی بود. روزگار روده‌درازی و طنازی. کسی نه کیانوش را می شناخت نه اگر می‌شناخت برایش تره خُرد می‌کرد. آنان‌که با پای گچ‌ گرفته جفتک می انداختند اما میدان‌دار بودند و شهرهِ شهر...

‏در تمام این سال‌ها از انبوه مرثیه‌سرایان و زنجموره کنندگان اپوزیسیون فاندبگیر، یک مرد/زن پیدا نشد  که آگهی فروش حساب توییتر یا از آن بالاتر حراج کلیه‌اش را جدی بگیرد و دست یاری به سویش دراز کند.

‏حتا وقتی گفت خود را از ارتفاع به آغوش آسفالت خیابان پرت می‌کند کسی جدی‌اش نگرفت...

‏نوشته بود: زندگی یک وطن بهم بدهکاره که توش فقط به زندگی فکر کنم نه به وطن.

‏و جان و عصاره تراژدی در همین یک جمله جمع است: وطن یک زندگی به او بدهکار بود و بدهی‌اش را هرگز تسویه نکرد.

‏بخُسب
‏بیارام
‏پرواز کن!

‏دریا نیز می‌میرد....*

‏*بخشی از «مرثیه برای ایگناسیو سانچز مخیاس» اثر فدریکو گارسیا لورکا

ارسال نظر
captcha
captcha
پربازدیدترین ویدیوها
  • تازه‌ها
  • پربازدیدها
پیشنهاد سردبیر
زندگی